اشعار غدير
علي بود
تا صورت پيوند جهان بود، على بود
تا نقش زمين بود و زمان بود، على بود
آن قلعه گشايى كه در از قلعه خيبر
بركند به يك حمله و بگشود، على بود
آن گرد سر افراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست، نياسود، على بود
آن شير دلاور، كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نيالود، على بود
اين كفر نباشد، سخن كفر نه اين است
تا هست على باشد و، تا بود، على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شيث و هم ادريس و هم الياس
هم صالح پيغمبر و داود ، على بود
هم موسى و هم عيسى و هم خضر و هو ايوب
هم يوسف و هم يونس و هم هود، على بود
مسجود ملايك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو يكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجاد، كه خاك درش از قدر
بر كنگره عرش بيفزود ، على بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود
«ان لحملك لحمى» بشنو تا كه بدانى
آن يار كه او نفس نبى بود، على بود
موسى و عصا و يد بيضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و ديدم
از روى يقين در همه موجود، على بود
خاتم كه در انگشت سليمان نبى بود
آن نور خدايى كه بر او بود، على بود
آن شاه سرفراز، كه اندر شب معراج
با احمد مختار يكى بود، على بود
آن كاشف قرآنكهخدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود
مولانا جلال الدين مول
--------------------------------------------------------
جام الست
همتى كز پا نشستم يا على !
ماندهام، بر گير دستم يا على !
تا به ديدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم يا على !
مردم از مست مىخمخانهاند
من ز ميناى تو مستم يا على
من ندانم چيستم، يا كيستم
از تو هستم هر چه هستم يا على
خواجگى كن، عهد مشكن گرچه من
عهد خود با تو شكستم يا على
پايه از چرخ بلندم برتر است
بر درت تا خاك پستم يا على
از گياه خاك بُستان توأم
گر تبر زد، ور كَبَستم يا على
بر عطاى توست چشمم كز خطا
تير فرصت شد ز شستم يا على
خلق اگر دل بر گدايان بستهاند
من گداى شه پرستم يا على
اى عصاى رهروان! دستى كه من
پاى خويش از تيشه خستم يا على
زاهدان در انتظار كوثرند
من خوش از جام الستم يا على
پايمردى كن ز لطفم دست گير
«نير» بى پا و دستم يا على
ميرزا محمد تقى حجة الاسلام (ني
--------------------------------------------------------
هماي رحمت
على اى هماى رحمت! تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوى فكندى، همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى، همه در رخ على بين
به على شناختم من، به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم، اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد، سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت، تو ببارى، ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد، همه جان ماسوى را
برو اى گداى مسكين، در خانه على زن
كه نگين پادشاهى، دهد از كرم گدا را
به جز از على كه گويد، به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون، به اسير كن مدارا
به جز از على كه آرد، پسرى ابوالعجايب
كه علم كند به عالم، شهداى كربلا را
چو به دوست عهد بندد، ز ميان پاكبازان
چو على كه مىتواند، كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم، چه گويم، شه ملك لافتى را
به دو چشم خونفشانم، هلهاى نسيم رحمت !
كه زكوى او غبارى، به من آرتوتيا را
به اميد آن كه شايد، برسد به خاك پايت
چه پيامها كه دادم، همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان، به دعاى مستمندان
كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم، ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب درين اميدم، كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را »
ز نواى مرغ يا حق، بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن، چه خوش است «شهريارا»!
سيد محمد حسين شهريار
--------------------------------------------------------
جان پيمبر
سيد و سرور بگو كيست به غير از علي
جان پيمبر بگو كيست به غير از علي
صاحب منبر بگو كيست به غير از علي
خواجهي قنبر بگو كيست به غير از علي
ساقي كوثر بگو كيست به غير از علي
شاه ولايت كه بود راه هدايت كه بود
عين عنايت كه بود جاي حمايت كه بود
باب رسالت كه بود نور امامت كه بود
روح سخاوت كه بود اصل شجاعت كه بود
قاتل عنتر بگو كيست به غير از علي
در همه عالم بگو كيست كه در كعبه زاد
ديدهي حق بين نخست بر رخ احمد گشاد
فيض لعاب نبي جمله علومش بداد
يافت به طفلي ز حق خلعت رشد و رشاد
مرشد ديگر بگو كيست به غير از علي
سورهي ياسين بهخوان كيست امام مبين
سورهي تحريم نيز صالح و مومن ببين
هادي خلقان كرا گفت خداوند دين
كيست پس از مصطفي وارث تخت و نگين
صاحب افسر بگو كيست به غير از علي
محمد محسن
--------------------------------------------------------
كيست مولا
كيست مولا ذات بي همتاي حق
بعد حق هر كس بود شيداي حق
كيست مولا لام خلقت را هدف
عـيـن عـلـم و يـاء درياي شرف
كيست مولا دين احمد را كمال
متصل نورش به ذات لا يـزال
كيست مولا نعمت حـق را اتـم
مـعـني تـفـسير نـون و الـقـلم
كيست مولا قاسم نـار و جحيم
صاحب تقسيم جنات و نعيم
كيست مولا باب شـبير و شبـر
بـر يتيمان مـهـربـانـتـر از پدر
كيست مولا نور حق را منجلي
حجت بر حـق حـق يعـني عـلي
در ولايت حب او تكويني است
دين منهاي علي بي ديني است
بي علي درجسم هستي روح نيست
كشتي شرع نبي را نوح نيست
بي علي قرآن كتاب بي بهاست
چون علي آيات حق را محتوا ست
بـي عـلي اسـلام تـمـثـالـي بـود
در مثل چون طبل تو خالي بود
بي علي اصل عبادت باطل است
بي علي هر كس بميرد جاهل است
بي علي تقوي گلي بي رنگ و بوست
بـنـد گي هـمچون نماز بي وضو ست
ژوليده نيشابوري
--------------------------------------------------------
شحنه نجف
شحنه دشت نجف شاه ولايت ، حيدر است
آن شهنشاهي كه بحر لافتي را گوهر است
زانكه اين آب حيات از چشمه سار ديگر است
ذات پاك مرتضي را با كسي نسبت مكن
كاين سخن را صد جهان معني به هر بابي در است
معني قول" علي بابُها(1)" آسان مدان
هم به معني مَظهرش او هم به معني مُظهر است
سّر سبحاني كه پنهانست در " ناد علي" (2)
معجزات انبيا را مظهر او مصدر است
در ارادت اوليا را منطق او موردست
هر يكي جام جم و آيينه اسكندر است
از فروغ روي او ، خورشيد ذرات جهان
آري آن نخل كرم هر جا بود بار آور است
هم شراب كوثر و هم آب خضر از لطف اوست
زانكه آن آب بقا را خضر راهش رهبر است
پيرو شاه نجف شو، گر به كوثر مايلي
تا بداني ذات حيدر از كدامين جوهر است
لَحْمُك لَحْمي بدان و جِسْمُكَ جِسمي(3) بخوان
پايه ي قدرش نگر كز هر دو عالم برتر است
پا به دوش مصطفي بهر شكست بت نهاد
زانكه جاي مصطفي هم مرتضي را درخور است
در شب جان باختن ، بر جاي احمد تكيه كرد
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاكستر است
پيش لطفش هشت جنت واديي باشد سراب
نيست جز حب تو ايمان ، مومنان را باوراست
يا اميرالمومنين ، آني كه گر گويد كسي
آتشش بايد زدن، گر خود همه عود تر است
هر كه نبود ميوه حب تواش، چون چوب خشك
گلبن طوبي ز روي پايه چوب منبر است
خطبه برنامت چون خواند بلبل روح القدس
بلكه هر يك قطرهي از آن چو بحر اخضر است
بحر الطاف ترا درياي اخضر نيم موج
كاندرين ظلمت سرا نور تو ما را رهبر است
اي چراغ شرع و شمع دين دليل راه شو
و " سَقاهُم رَبُّهم"(4) مزدش شراب كوثر است
كرد اهلي جان فدا بهر شهيد كربلا
سايباني از براي آفتاب محشر است
سايهي آل علي پاينده بادا كاين پنا
اهلي شيرازي
--------------------------------------------------------
آنجا كه خدا هست و علي نيست كجاست؟
ديوان قضا خطي ز ديوان علي است
سُكان قدر، در يَدِ فرمان علي است
طبع من و مدح مرتضي، شرمم باد
آنجا كه خداي من ثنا خوان علي است
***
تا حُبّ علي بُود مرا در رگ و پوست
رنجم ندهد سرزنش دشمن و دوست
جز نام علي لب به سخن وا نكنم
«از كوزه همان برون تراود كه در اوست»
***
چون گاه ولادت ولّي حق شد
در خانه حق، علي به حق ملحق شد
گر مظهر حق ذات علي نيست چرا
از نام خدا نام علي مشتق شد؟
***
در برج ولا مهر جهانتاب علي است
در شهر علوم سرمدي، باب علي است
از اول خلقت جهان تا محشر
مظلوم ترين شهيد محراب، علي است
***
آنجا كه علي واسطه ي فيض خداست
برغير علي هر كه كند تكيه خطاست
با مدعيّان كور باطن گوئـيـد
آنجا كه خدا هست و علي نيست كجاست؟
محمد علي مرداني
--------------------------------------------------------
سرچشمه ي رحمت الهي
دارم دِلَكي كه بندهي كوي علي است
روي دل او هميشه بر سوي علي است
هر چند هزار رو سياهي دارد
مينازد از اينكه منقبت گوي علي است
من شيفتهي علي شدم شيدا نيز
پنهان همه جا گفتهام و پيدا نيز
اين پايه مرا بس است و بالاتر ازين
امروز طلب نميكنم فردا نيز
***
«نظمي» به ولايتت تمامي خوش باش
خوش باش قبول خاص و عامي خوش باش
گر شاهي هفت كشور از تست مناز
ور بر در ِ مرتضي غلامي خوش باش
***
تا حبّ علي و آل او يافتهايم
كام دل خويش مو به مو يافتهايم
وز دوستي علي و اولاد علي است
در هر دو جهان گر آبرو يافتهايم
***
از دين نبي شكفته جان و دل من
با مهر علي سرشته آب و گل من
گر مهر علي به جان نميورزيدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
***
«نظمي» نفسي مباش بي ياد علي
گوش دل خويش پركن از ناد علي
در هر دو جهان اگر سعادت طلبي
دامان علي بگير و اولاد علي
***
سر دفتر عالم معاني است علي
وابستهي اسرار نهاني است علي
نه اهل زمين كه آسماني است علي
في الجمله بهشت جاوداني است علي
***
شايستهترين مرد خدا بود علي
در شأن نزول هل اتي بود علي
هرگز به علي خدا نميبايد گفت
يك آينهي خدا نما بود علي
***
بنيان كـَن ِ منكر و مناهي است علي
رونق ده دين و دين پناهي است علي
در دامنش آويز كه در هر دو جهان
سرچشمهي رحمت الهي است علي
***
آن گفت به قرب حق مباهي است علي
وين گفت كه سايهي الهي است علي
از «نظمي» ناتمام پرسيدم گفت
چون رحمت حق نامتناهي است علي
نظمي تبريزي
--------------------------------------------------------
آيت جان
اي علي، اي آيت جان، آمدي
آمدي، اي جان جانان، آمدي
ذات حق را جلوه گر چون آفتاب
دل فروز، از مشرق جان آمدي
كعبه از نور جمالت روشن است
كز حريم لطف يزدان آمدي
اي ز تو، آيين احمد در كمال
اي دليل راه انسان، آمدي
شهر بند عشق را، مفتاح راز
تا گشايي راز قرآن آمدي
خاتم دين خدا را پاسدار
اي به حشمت چون سليمان آمدي
تا بر افروزي چراغ معرفت
در طريق علم و عرفان آمدي
يار با مظلوم و، با ظالم به جنگ
رحمتِ اين، زحمتِ آن، آمدي
برفراز قله آزادگي
عالم آرا، مهر تابان آمدي
دردهاي دردمندان را به لطف
اي طبيب جان، به درمان آمدي
تا بسوزي پرده هاي شرك را
شعله آسا، گرم و سوزان آمدي
اي ولي حق زمين را از فروغ
چون فلك، اختر به دامان آمدي
آسمان احمدي را، همچو مهر
سركشيده از گريبان آمدي
دست حق، آمد برون از آستين
تا تو، اي بازوي ايمان آمدي
موج خيز مكتب توحيد را
همچو مرواريد غلطان آمدي
قبله جان محبان خدا
مرحبا، اي شير يزدان آمدي.
مشفق كاشاني
--------------------------------------------------------
آينهي جمال يزدان
اي آينهي جمال يزدان
پيدا ز رخت كمال يزدان
تابنده چو مهر ز آسمانها
از چهره ي تو جلال يزدان
تا عرش كمال پر گشوده
با قوّت عشق و بال يزدان
مقصود توئي تو زآفرينش
از حكمت بي مثال يزدان
در آينه ي خيال بندم
رخسار تو از جمال يزدان
جلوه تو كني به چشم خاطر
گر وهم كند خيال يزدان
چون دل دُر معني از خرد سُـفت
عشق آمد و مدحت علي گفت
اي چرخ به مهر بركشيده
وي مهر به چرخ سر كشيده
در سايه ِ پّر آسمانيت
خورشيد ز كوه پر كشيده
تا بر تو برد نماز، هر صبح
دامن به طراز زركشيده
اسلام به يمن مقدم تو
رايت به شكوه و فر كشيده
خورشيد به سوي روي تو سر
از روزنهي سحر كشيده
از خاور دين، طلوع كرده
سر از بر باختر كشيده
اي از بر چرخ بارگاهت
سرمنزل عشق شاهراهت
اي آيت رازگوي قرآن
وي رايت عرش پوي قرآن
باقي و دُرد و آن مي صاف
تابان ز تو در سبوي قرآن
دل پيشرو شميم مويت
از رايحه ي نكوي قرآن
هم رايت حق به دست احمد
هم آيت دين به روي قرآن
اي چهر تو آبروي اسلام
وي مهر تو آبروي قرآن
تحرير تو راز گوي هستي
تقرير تو بازگوي قرآن
تو بوالحسني، تو مرتضائي
تو جلوه ي حق، تو مصطفائي
اي جان جهان و جان هستي
وي زنده به تو روان هستي
جولانگه نور دلفريبت
جولانگه بي كران هستي
هستي است بمدحتت سخنگوي
گفتار تو ترجمان هستي
جاويد شده به يمن بودت
اين هستي جاودان هستي
اي ماه به شامگاه گيتي
اي مهر به آسمان هستي
روشن به عنايت خدائي
از چهر تو اختران هستي
اي مشغل دلفروز ايمان
شمشير خدا به دست يزدان
اي شمع ولايت محمّد
نور دل و آيت محّمد
با فّر و شكوه آسماني
در دست تو رايت محمّد
وه وه كه چه دلپذير گويد
لعل تو حكايت محمّد
ز آغاز و نهايت تو پيدا
آغاز و نهايت محمّد
خواهد ز خدا دل پريشان
مهر تو حمايت محمّد
هم در كنف حمايت تو
در ذيل عنايت محمّد
اي امر تو چيره بر شب و روز
وي خيل تو برستاره پيروز
اي از بر سدره پر گرفته
جز حق ز همه نظر گرفته
يكسر همه حق شده همه عشق
تا شاهد حق به بر گرفته
شمشير خدا و دست ايمان
بر خرمن شرك در گرفته
و آن تيغ درخش بار گلگون
هر دم ز كف سحر گرفته
چون مهر كشيده سر ز خاور
تا آنسوي باختر گرفته
از چرخ براي رايت تو
آفاق بزير پر گرفته
اي صبح فروغ بخش اسلام
با ذكر توايم بام تا شام
اي گوهر گوهر ولايت
خورشيد منوّر ولايت
اي مهر فروغ بخش اسلام
وي مشغل انور ولايت
اي آيت حقّ و روح قرآن
وي رايت و افسر ولايت
سلطان سرير عقل و ايمان
والي هنر، در ولايت
اي گوهر عشق و جان عرفان
تاج سر و مفخر ولايت
اي جان مجسّم نبّوت
وي روح مصوّر ولايت
مقصود نبي ز لافتائي
ممدوح خدا ز هل اتائي
مهرداد اوستا
--------------------------------------------------------
بركه خورشيد
جلوه گر شد بار ديگر طور سينا در غدير
ريخت از خم ولايت، مىبه مينا در غدير
مىتراويد از دل صحراى سوزان بوى عشق
موج مىزد عطر انفاس مسيحا در غدير
چتر زرين آفتاب آورد و ماه از آسمان
نقره مىپاشيد بر دامان صحرا در غدير
رودها با يكدگر پيوست، كم كم سيل شد
"موج مىزد سيل مردم مثل دريا در غدير"
هديه جبريل بود "اليوم اكملت لكم"
وحى آمد در مبارك باد مولى در غدير
با وجود فيض "اتممت عليكم نعمتى"
از نزول وحى غوغا بود، غوغا در غدير
بر سر دست نبى هر كس على را ديد گفت:
آفتاب و ماه زيبا بود، زيبا در غدير
آى ابراهيميان! در موسم حج وداع
اين خليل بت شكن، اين مرد تنها در غدير
سرنوشت امت اسلام را ترسيم كرد
غنچه لبهاى پيغمبر كه شد وا در غدير
بر لبش گلواژه "من كنت مولا" تا نشست
گلبن پاك ولايت شد شكوفا در غدير
منزلت بنگر!كه چون هارون امام راستان
لوح ده فرمان گرفت از دست موسى، در غدير
بوى پيراهن شنيد آن روز يعقوب صبور
يوسف گم گشتهاش را كرد پيدا در غدير
زمزم توحيد جوشيد از دل آن آبگير
نخل ايمان سبز شد از صبح فردا در غدير
"بركه خورشيد" در تاريخ نامى آشناست
شيعه جوشيدهست از آن تاريخ، آن جا در غدير
بعد از اين اشراق صبح صادق از اين منظر است
پيش از اين گر شام يلدا بود، يلدا در غدير
فطرت حق جوى ما را ديد و عهدى تازه بست
رشته پيوند عترت با دل ما در غدير
دست در دست دعا دارند گلهاى اميد
تا بگيرد اين نهال آرزو پا در غدير
گرچه در آن لحظهي شيرين كسى باور نداشت
مىتوان انكار دريا كرد حتى در غدير!
باغبان وحى مىدانست از روز نخست
عمر كوتاهىست در لبخند گلها در غدير
ديدهها در حسرت يك قطره از آن چشمه ماند
اين زلال معرفت خشكيد آيا در غدير؟
از على مظلومتر تاريخ آزادى نديد
چون شكست آيينه "من كنت مولا" در غدير
دل درون سينهها در تاب و تب بود، اى دريغ!
كس نمىداند چه حالى داشت زهرا در غدير!
شد امير سالها، سال اميرالمؤمنين
سرنوشتى نو رقم خورده ست گويا در غدير
در جوار روشن و پاك "رضا" دارم اميد
بشكفد همچون "شفق" گلخنده ما در غدير
محمد جواد غفورزاده "شفق"
--------------------------------------------------------
دلبر طنازّ من
خيز و بده ساقيا باده زخمّ غدير
که از مي باصفا کند جوان قلب پير
دلبر طنّاز من که نيست مثلش نظير
گفت به وصفش خدا توئي بشير و نذير
از کف او شد عيان چهره ماه منير
قافله کعبه را بگو که منزل کنند
از پي تکميل دين طي منازل کنند
نظر به سوي نبي زديده و دل کنند
گوش دل خود صفا داده و قابل کنند
که بر سفير خدا مي رسد اينک سفير
به سوي احمد رسيد به امر حق جبرئيل
که اي رسول امين مزن تو بانگ رحيل
بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيکَ ز ربّ جليل
گر نکني نيستي مبلّغ اين سبيل
خدا نگهدار توست ز مردمان شرير
قوافل کعبه را چو مجتمع ساختند
پس زجهاز شتر منبري آراستند
به روي آن احمد و علي به پا خاستند
زپيشگاه خدا هر دو مدد خواستند
چونکه مددکار نيست به جز خداي قدير
سپس لبان نبي شکفته شد همچو گل
چه خوش بود استماع سخن از عقل کل
نصايح بي شمار نمود ختم رُسُل
چو شد عيان بهرشان جمله طريق سُبل
داد بر ايشان خبر ز ارمغان غدير
سپس يداله را گرفت بر روي دست
که فوق دست خدا نيست دگر هيچ دست
به هر که مولا منم عليش مولاي هست
دوست بدار اي خدا هر که بر او مهر بست
بدار دشمن هر آنکه شد به بغظش اسير
باز تمنّا نمود ز سوي حق مصطفي
که وَالنَصرُ اي کردگار مَن نَصَر المُرتَضي
ذليل بنما کسي که خوار سازد و را
بعد به اسلاميان گفت به امر خدا
هر که نبي اش منم علي ست براو امير
ز علم و از حکمت علي نمودي بيان
گفت منم شهر علم علي بود باب آن
هر که اراده کند به حکمت و شهر آن
به غير اين درب آن راه نيابد بدان
علي چو هارون بود مرا وصي و وزير
باز بگفت يا علي انت اخي وارثي
لحم تو لحم من و هم دَمُکَ مِن دَمي
لحم و دمت گشته با مايه ايمان قوي
به حوض کوثر مرا خليفه اي يا علي
قاضي دينم توئي و بر امورم مدير
شيعه تو روز حشر به روي منبر ز نور
با رخ بيضاء همه ز من نباشند دور
شوند همسايه ام به جنت و قصر حور
گر تو نبودي علي راهنماي شعور
ز بعد من هيچ کس نشد به مومن بصير
داد بسي مصطفي داد سخن از علي
گفت که حبل المتين نيست کسي جز علي
راه سعادت علي نور هدايت علي
علي قرين حق است و حق قرين علي
علي است جان من و مرا به هر جا ظهير
هر که ستيزد بر او ستيز او با من است
هر که عدويش بود يقين به من دشمن است
سلم شما با علي سلم براي من است
اوست که اولي شما را به روان و تن است
چه گفتنيها بگفت ز منبر آمد به زير
سپس به امر نبي خيمه اي آراستند
مراسم بيعت علي بپا ساختند
اطاعت مرتضي ز مومنين خواستند
بهر اطاعت از او جمله بپا خواستند
مخالفين علي شدند پست و حقير
باز رسيد از سوي خداي سبحان پيام
آيه تکميل دين به سوي خير الانام
که کردم امروز من نعمت خود را تمام
ز بهر امت شده علي ولي و امام
شيعه حيدر بود يقين بصير و خبير
ليک صد افسوس از توطئه کافران
که سحر شد امتي بدست آن ساحران
قفل زدند بر دل و زبان آن حاضران
اتخذو العجل شد ز فتنه سامران
زدودند از خاطرآن واقعه بي نظير
حيف ز کفران آن نعمت پروردگار
که چشم بستند بر آن واقعه آشکار
ز فتنه دشمن و منافق نابکار
چنين ز بعد نبي سياه شد روزگار
امت اسلام شد بدست دشمن اسير
اي علي مرتضي کن نظري سوي ما
جمله اسير غميم بِشو تو دلجوي ما
غريق طوفان شديم بگير بازوي ما
گر چه به پيش رخت سيه بود روي ما
فرّخ درمانده را باز تويي دستگير
زينب فرخ
--------------------------------------------------------
پيشواي راستين
خواجه ى حق پيشواى راستين
کوه حلم و باب علم و قطب دين
ساقى کوثر، امام رهنماى
ابن عم مصطفا، شيرخداى
مرتضاى مجتبا، جفت بتول
خواجه ى معصوم، داماد رسول
در بيان رهنمونى آمده
صاحب اسرار سلونى(1) آمده
مقتدا بي شک به استحقاق اوست
مفتى مطلق على الاطلاق اوست
چون على از غيبهاى حق يکيست
عقل را در بينش او کى شکيست
از دم عيسى کسى گر زنده خاست
او بدم دست بريده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بت شکن بر پشتى دوش رسول
در ضميرش بود مکنونات غيب
زان برآوردى يد بيضا ز جيب
گر يد بيضا نبوديش آشکار
کى گرفتى ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدى از کار خويش
گه فرو گفتى به چه اسرار خويش
در همه آفاق هم دم مي نيافت
در درون مي گشت و محرم مي نيافت
منطق الطيرعطار
--------------------------------------------------------
نور محمد
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا»(1) ست
نه هر کس محرم راز « فاوحا»(2) ست
نه هر عقلى کند اين راه را طى
نه هر دانش به اين مقصد برد پى
نه هرکس در مقام لى مع الله
به خلوتخانه ى وحدت برد راه
نه هر کو بر فراز منبر آيد
«سلوني»(3) گفتن از وى در خور آيد
«سلونى » گفتن از ذاتيست در خور
که شهر علم احمد را بُوَد در
چو گردد شه نهانى خلوت آراى
نه هرکس را در آن خلوت بود جاى
چو صحبت با حبيب افتد نهانى
نه هرکس راست راز همزبانى
چو راه گنج خاصان را نمايند
نه بر هرکس که آيد در گشايند
چو احمد را تجلى رهنمون شد
نه هر کس را بود روشن که چون شد
کس از يک نور بايد با محمد
که روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبى نقش نگينش
سرايد «لوکشف»(4) نطق يقينش
جهان را طى کند چندى و چونى
کلاهش را طراز آيد « سلونى »
به تاج «انمَّا»(5) گردد سرافراز
بدين افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
کنند از «انما» رايت بلندش
ملک بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجاى سبزى خوان
جهان مهمانسرا، او ميهمانش
طفيل آفرينش گرد خوانش
على عالي الشان مقصد کل
به ذيلش جمله را دست توسل
جبين آراى شاهان خاک راهش
حريم قدس روز بارگاهش
ولايش « عروةالوثقي»(6) جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادى طور
جبين و روى او « نور على نور»
دو انگشتش در خيبر چنان کند
که پشت دست حيرت آسمان کند
سرانگشت ار سوى بالا فشاندى
حصار آسمان را در نشاندى
يقين او ز گرد ظن و شک پاک
گمانش برتر از اوهام و ادراک
رکاب دُلدُل(7) او طوقى از نور
که گردن را بدان زيور دهد حور
دو نوک تيغ او پرکار دارى
ز خطش دور ايمان را حصارى
دو لمعه نوک تيغ او ز يک نور
دوبينان را ازو چشم دوبين کور
شد آن تيغ دو سر کو داشت در مشت
براى چشم شرک و شک دو انگشت
سر تيغش به حفظ گنج اسلام
دهانى اژدهايى لشکر آشام
چو لاى نفى نوک ذوالفقارش
به گيتى نفى کفر و شرک کارش
سر شمشير او در صفدرى داد
زلاى «لافتى الاعلى » ياد
کلامش نايب وحى الاهى
گواه اين سخن مه تا به ماهى
لغت فهم زبانِ هر سخن سنج
طلسم آراى راز نقد هر گنج
وجودش زاولين دم تا به آخِر
مبرا از کباير و ز صغاير
تعالى اله زهى ذات مطهر
که آمد نفس او نفس پيمبر
دو نهر فيض از يک قلزم(8) جود
دو شاخ رحمت از يک اصل موجود
به عينه همچو يک نور و دو ديده
که آن را چشم کوته بين دو ديده
دويى در اسم اما يک مسما
دوبين عارى ز فکر آن معما
پس اين شاهد که بودند از دويى دور
که احمد خواند با خويشش ز يک نور
گر اين يک نور بر رخ پرده بستى
جهان جاويد در ظلمت نشستى
نخستين نخل باغ ذوالجلالى
بدو خرم رياض لايزالى
ز اصل و فرع او عالم پديدار
يکى گل شد يکى برگ و يکى بار
وراى آفرينش مايه ى او
نموده هر چه جزوى سايه ى او
کمال عقل تا اينجا برد پى
سخن کاينجا رسانيدم کنم طى
وحشي بافقي
--------------------------------------------------------
بهار دل دوستدار علي
بهار دل دوستدار علي
هميشه پر است از نگار علي
چنين واجب آيد بهار علي
دلم زو نگار است و علم اسپرم
دل ناصبي را به خار علي
بچن هين گل، اي شيعت و خسته کن
کسي نيست جز دوستدار علي
از امت سزاي بزرگي و فخر
دل شيعت اندر حصار علي
ازيرا کز ابليس ايمن شده است
مگر شيعت حق تبار علي
علي از تبار رسول است و نيست
نگويد يکي از هزار علي
به صد سال اگر مدح گويد کسي
بنازم بدين هر چهار علي
به مردي و علم و به زهد و سخا
گران است در زير بار علي
ازيرا که پشتم ز منت به شکر
هم اين بد شعار و دثار علي
شعار و دثارم ز دين است و علم
نهاي آگه از پود و تار علي
تو اي ناصبي خامشي ايرا که تو
بينديشي از کار و بار علي
محل علي گر بداني همي
تو را طاقت زهر مار علي
مکن خويشتن مار بر من که نيست
چرا آري اندر شمار علي؟
به بيدانشي هر خسي را همي
مگر حربگه مرغزار علي
علي شير نر بود ليکن نبود
مگر عمرو و عنتر شکار علي
نبودي در اين سهمگن مرغزار
به دست علي ذوالفقار علي
يکي اژدها بود در چنگ شير
يمين علي با يسار علي
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
سر تيغ جوشن گذار علي
سران را درافگند سر زير پاي
به حرب حنين نيزهدار علي
نبود از همه خلق جز جبرئيل
ناصر خسرو قبادياني
--------------------------------------------------------
در ماده تاريخ گويد
دست بيعت داد با آل علي
شيخ حيدر کز کمال اعتقاد
خرم و دلشاد با آل علي
از جهان چون رفت بادا در جنان
گفت حشرش باد با آل علي
از خرد تاريخ او کردم سوال
محتشم
--------------------------------------------------------
ابر رحمت در مصيبت علي(ع)
على امشب چرا بهر عبادت بر نمىخيزد؟
چرا شير خدا از بهر طاعتبر نمىخيزد؟
خداجوئى كه از ياد خدا يكدم نشد غافل
چه رو داده كه از بهر عبادت بر نمىخيزد
از آن ضربت كه بر فرق على زد زاده ملجم
يقين دارم كه از جا، تا قيامتبر نمىخيزد
به محراب دعا در خون شناور گشته شير حق
دگر بهر دعا آن ابر رحمتبر نمىخيزد
ز كينه ابن ملجم آتشى افروخت در عالم
كه زين آتش بجز دود ندامتبر نمىخيزد
طبيب آن زخم سر را ديد و گفتا با غم و حسرت
على ديگر از اين بستر سلامتبر نمىخيزد
نهد سر هر كسى بر آستان مرتضى(خسرو)
ازاين درگاه تا روز قيامتبر نمىخيزد
سيد محمد خسرو نژاد(خسرو)
--------------------------------------------------------
از نگاه تو ناتوانند
از نگاه تو ناتوانند
حتي عاشق ترين شاعران
در توان سرودنت
چه سرودي سزاي توست؟
جانبدار هميشه ي عشق و آيينه
چه سرودي سزاي توست
که گام بر مي داري و خورشيد را به دنبال مي کشاني
زمين تن مي لرزاند
که بر فرازي و استواي گامهايت را
تابِ توانش نيست
زمين کوچک نيست
تو بزرگي،
جانبدار هميشه ي عشق و آيينه
شمشير ايمانت
جهانِ نامردمي را به دو نيم کرده است
و ذوالفقاري دو دَم
در حماسه ي پنجه هايت مي چرخد
بي هراس و بي محابا
رو در روي
تبهکاران و تبرداران
زنجيريانِ جهان را
عطر و ارغوان به ارمغان آورده اي
بدين گناهت نمي بخشايند
قرار بر مدارانِ مِهرْ مُردگان
با اينهمه
تو در عشق شکفته اي
شکوفا و ناميرا
آنکه مي افتد
نمي ميرد
چرا که تو
هربار افتادنت را
هزار بار برخاسته اي
با ذوالفقاري دو دَم
در حماسه ي پنجه هايت
آنکه مي ميرد
بر نمي خيزد
چرا که تو
هزار بار
بي شماري از خيل مِهرْ مُردگان را
ميرانده اي
با ذوالفقاري دو دم
در حماسه ي پنجه هايت
جانبدار هميشه ي عشق و آيينه
کهکشاني که در نگاه تو مي چرخد
ستارگانِ جهان را
به توان مي کشاند
و بر شانه هاي خورشيد
نور مي پاشاند
چگونه تو را بسرايم
که حماسه ي بزرگ تو
در باورِ زمين نمي گنجد
زمين کوچک نيست
تو بزرگي
جانبدارِ هميشه ي عشق و آيينه
در من توان سرودنت نيست
دريا تو را مي سرايد
محمد رضا عبدالملکيان
--------------------------------------------------------
اي نام بلندت آشناي دل ما
ميدان بلاغت است ديوان علي
کس چون بنهد قدم به ميدان علي
هر نکته که بوي عشق مي آيد از آن
يا زان محمد است يا زان علي
***
خواهم نظري که جز خدا نشناسد
جز دست خدا گره گشا نشناسد
جز عشق علي و يازده فرزندش
راهي به ديار آشنا نشناسد
***
اي دل به علي نگر خدا را بشناس
وز روي علي رمز ولا را بشناس
خواهي که مقام عشق را بشناسي
برخيز و علي مرتضي را بشناس
***
گفتم ز چه کعبه را به عالم شرف است
وان خانه مطاف اهل دل صف به صف است
گفتا که گهر مايه ي ارج صدف است
اين عاصمه زادگاه مير نجف است
***
اي آمده در کعبه ز مادر به وجود
وي رفته به مسجد ز جهان وقت سجود
از آمدن و رفتن تو دانستم
سرمايه ي زندگي قيام است و ُقعود
***
تا بر لب خويش نام حيدر داريم
کي بيم ز دشمن ستمگر داريم
از مهر علي و يازده فرزندش
ما، گِردِ ديار خويش سنگر داريم
***
با ياد علي به موج آتش زده ايم
از نجد زبانه تا مراکش زده ايم
در مکتب او چو قامت افراخته ايم
سيلي به حراميان سرکش زده ايم
***
اي تيغ کجت قبله نماي دل ما
سرپنجه ي تو گره گشاي دل ما
تو شير حقي، دست حقي، مرد حقي
اي نام بلندت آشناي دل ما
***
با نام علي به پهنه رو آورديم
بر خصم شکستِ سو بسو آورديم
هر چند که قطره قطره خون بخشيديم
صهباي ظفر سبو سبو آورديم
حميد سبزواري
--------------------------------------------------------
بوسه برخاك نجف
در زير زلف، روي تو بيند گر آفتاب
بي پرده جلوه گر نشود ديگر آفتاب
روزي که در درون دل من درآمدي
بيرون نکرده بود سر از خاور آفتاب
بي پرده وقت صبح بيا بر کنار بام
تا باز پس کشد سر از اين منظر آفتاب
در محفلي که شمع رخت جلوه مي کند
پروانه وار مي زند آنجا پر آفتاب
هر روز مي نهد به زمين روي تابناک
گويا به بوي عاطفت داور آفتاب
جوياي کوي کيست که در طي اين بروج
هر روز مي رود به ره ديگر آفتاب
تا ره برد به خاک در شحنه ي نجف
گردد در آسمان ز پي رهبر آفتاب
زين گونه بر سپهر برآمد از اينکه داشت
بر جبهه داغ بندگي حيدر آفتاب
آن سروري که بهرِ نمازش ز باختر
آورد باز معجزِ پيغمبر آفتاب
اي موکب جلال تو بر چرخ گرم سير
در آن ميانه از همه واپس تر آفتاب
جز مدحت جلال تو حرف دگر نيافت
گرديد پاي تا سر اين دفتر آفتاب
عاشق اصفهاني
--------------------------------------------------------
پرواز در آسمان خيال تو
در نماز پگاه رستگاري
امام اوست
که ز دنياي آزمندان
به گرده ناني و يک تن پوش ژنده
قناعت کرد
کسي که با شب و نخلستان و چاه
همدم بود
صداي باد
راز پر آشوب توست
در گوشهاي نخلستان
که گيسوان بلند نخلها
هميشه پريشان است
در شگفتم
ز استقامت زمين
که راز تو در سينه دارد و
از حيات و از حرکت
باز نمي ماند
راز تو را اگر
کوه مي دانست،
چون کاه جويده فرو مي ريخت
و مهر،
مي پژمرد
و ماه،
مي مرد
و آسمان،
طوماري مي گشت
به هم فرو پيچيده
هنوز دهان خشک زمين
-چاه-
ز حيرت صبر بزرگ تو
بازمانده است
تو در دل شب آيا
کدام مرثيه را خواندي
که شب هميشه سيه پوش است؟!
سکوت،
حکايت صبر شگفت توست
و آسمان،
اشارتي از بيکراني تو
براي استقامت تو
کوه هم کنايه ي خوبي نيست
کفشهاي پاره ي تو
آبروي اسلام است
نان خشکي که مي خوري
تقواست
وقتي برادرت عقيل
از عدالت تو مي رنجد
و بيت المال را
که دزدانه مهر زنان کرده اند
باز مي ستاني،
معناي دقيق عدالت را
مي فهمم
«عثمان بن حنيف»1
هنوز هم در جشن است!
کجاست شمشير خشم تو
که ديگهاي غذا را
به خون بيالايد!
***
شکوه تو برتر ز مرز انديشه است
و بالاتر
ز حدّ خيال
نام کتاب زندگاني من
پرواز در آسمان خيال توست
تو در تن پرشور آفرينش
خون گرم عدالتي
هفت آسمان
به احترام تو برپاست
و رودها
ز اشتياق تو جاري
تو در شب سياه ترديد
چشم سگ هار فتنه را
در آوردي
ذوالفقار تو
دو سر داشت
يک سر
عدالت
و ديگر سر،
باز هم عدالت
از دم تيغ تو هر کس گذشت
به دوزخ رفت
تو عين حقيقتي
تو،
معيار حقّي
اي به راههاي آسمان
آشناتر از راههاي زمين!
اهل کدام آسماني
که اينهمه زلالي؟
اي خاک نشين!
اي ابوتراب!
نام تو،
شوق پريدن از خاک
نام تو
معني پرواز است
نام تو را هزار بار مي خوانم
و باز مي خوانم
و باز مي خوانم
نام تو
وزن کلام من است
نام تو
شعر موزوني است
که از خيال و عاطفه سرشار است
شعري فراتر از کلام بشر
شعري رساتر از اعجاز
اي آيه ي بزرگ خداوند!
با تو راه حق
هماره يکي است
و حقيقت
هميشه بي رقيب...
دکتر صديقه وسمقي
--------------------------------------------------------
علي بود
تا صورت پيوند جهان بود، على بود
تا نقش زمين بود و زمان بود، على بود
آن قلعه گشايى كه در از قلعه خيبر
بركند به يك حمله و بگشود، على بود
آن گرد سر افراز، كه اندر ره اسلام
تا كار نشد راست، نياسود، على بود
آن شير دلاور، كه براى طمع نفس
برخوان جهان پنجه نيالود، على بود
اين كفر نباشد، سخن كفر نه اين است
تا هست على باشد و، تا بود، على بود
شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود
سلطان سخا و كرم و جود، على بود
هم آدم و هم شيث و هم ادريس و هم الياس
هم صالح پيغمبر و داود ، على بود
هم موسى و هم عيسى و هم خضر و هو ايوب
هم يوسف و هم يونس و هم هود، على بود
مسجود ملايك كه شد آدم، ز على شد
آدم چو يكى قبله و مسجود، على بود
آن عارف سجاد، كه خاك درش از قدر
بر كنگره عرش بيفزود ، على بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، على بود
«ان لحملك لحمى» بشنو تا كه بدانى
آن يار كه او نفس نبى بود، على بود
موسى و عصا و يد بيضا و نبوت
در مصر به فرعون كه بنمود، على بود
چندان كه در آفاق نظر كردم و ديدم
از روى يقين در همه موجود، على بود
خاتم كه در انگشت سليمان نبى بود
آن نور خدايى كه بر او بود، على بود
آن شاه سرفراز، كه اندر شب معراج
با احمد مختار يكى بود، على بود
آن كاشف قرآنكهخدا در همه قرآن
كردش صفت عصمت و بستود، على بود
مولانا جلال الدين مول
--------------------------------------------------------
جام الست
همتى كز پا نشستم يا على !
ماندهام، بر گير دستم يا على !
تا به ديدار تو چشمم باز شد
از جهان دل بر تو بستم يا على !
مردم از مست مىخمخانهاند
من ز ميناى تو مستم يا على
من ندانم چيستم، يا كيستم
از تو هستم هر چه هستم يا على
خواجگى كن، عهد مشكن گرچه من
عهد خود با تو شكستم يا على
پايه از چرخ بلندم برتر است
بر درت تا خاك پستم يا على
از گياه خاك بُستان توأم
گر تبر زد، ور كَبَستم يا على
بر عطاى توست چشمم كز خطا
تير فرصت شد ز شستم يا على
خلق اگر دل بر گدايان بستهاند
من گداى شه پرستم يا على
اى عصاى رهروان! دستى كه من
پاى خويش از تيشه خستم يا على
زاهدان در انتظار كوثرند
من خوش از جام الستم يا على
پايمردى كن ز لطفم دست گير
«نير» بى پا و دستم يا على
ميرزا محمد تقى حجة الاسلام (ني
--------------------------------------------------------
هماي رحمت
على اى هماى رحمت! تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوى فكندى، همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى، همه در رخ على بين
به على شناختم من، به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم، اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد، سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت، تو ببارى، ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد، همه جان ماسوى را
برو اى گداى مسكين، در خانه على زن
كه نگين پادشاهى، دهد از كرم گدا را
به جز از على كه گويد، به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون، به اسير كن مدارا
به جز از على كه آرد، پسرى ابوالعجايب
كه علم كند به عالم، شهداى كربلا را
چو به دوست عهد بندد، ز ميان پاكبازان
چو على كه مىتواند، كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم، چه گويم، شه ملك لافتى را
به دو چشم خونفشانم، هلهاى نسيم رحمت !
كه زكوى او غبارى، به من آرتوتيا را
به اميد آن كه شايد، برسد به خاك پايت
چه پيامها كه دادم، همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان، به دعاى مستمندان
كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم، ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب درين اميدم، كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را »
ز نواى مرغ يا حق، بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن، چه خوش است «شهريارا»!
سيد محمد حسين شهريار
--------------------------------------------------------
جان پيمبر
سيد و سرور بگو كيست به غير از علي
جان پيمبر بگو كيست به غير از علي
صاحب منبر بگو كيست به غير از علي
خواجهي قنبر بگو كيست به غير از علي
ساقي كوثر بگو كيست به غير از علي
شاه ولايت كه بود راه هدايت كه بود
عين عنايت كه بود جاي حمايت كه بود
باب رسالت كه بود نور امامت كه بود
روح سخاوت كه بود اصل شجاعت كه بود
قاتل عنتر بگو كيست به غير از علي
در همه عالم بگو كيست كه در كعبه زاد
ديدهي حق بين نخست بر رخ احمد گشاد
فيض لعاب نبي جمله علومش بداد
يافت به طفلي ز حق خلعت رشد و رشاد
مرشد ديگر بگو كيست به غير از علي
سورهي ياسين بهخوان كيست امام مبين
سورهي تحريم نيز صالح و مومن ببين
هادي خلقان كرا گفت خداوند دين
كيست پس از مصطفي وارث تخت و نگين
صاحب افسر بگو كيست به غير از علي
محمد محسن
--------------------------------------------------------
كيست مولا
كيست مولا ذات بي همتاي حق
بعد حق هر كس بود شيداي حق
كيست مولا لام خلقت را هدف
عـيـن عـلـم و يـاء درياي شرف
كيست مولا دين احمد را كمال
متصل نورش به ذات لا يـزال
كيست مولا نعمت حـق را اتـم
مـعـني تـفـسير نـون و الـقـلم
كيست مولا قاسم نـار و جحيم
صاحب تقسيم جنات و نعيم
كيست مولا باب شـبير و شبـر
بـر يتيمان مـهـربـانـتـر از پدر
كيست مولا نور حق را منجلي
حجت بر حـق حـق يعـني عـلي
در ولايت حب او تكويني است
دين منهاي علي بي ديني است
بي علي درجسم هستي روح نيست
كشتي شرع نبي را نوح نيست
بي علي قرآن كتاب بي بهاست
چون علي آيات حق را محتوا ست
بـي عـلي اسـلام تـمـثـالـي بـود
در مثل چون طبل تو خالي بود
بي علي اصل عبادت باطل است
بي علي هر كس بميرد جاهل است
بي علي تقوي گلي بي رنگ و بوست
بـنـد گي هـمچون نماز بي وضو ست
ژوليده نيشابوري
--------------------------------------------------------
شحنه نجف
شحنه دشت نجف شاه ولايت ، حيدر است
آن شهنشاهي كه بحر لافتي را گوهر است
زانكه اين آب حيات از چشمه سار ديگر است
ذات پاك مرتضي را با كسي نسبت مكن
كاين سخن را صد جهان معني به هر بابي در است
معني قول" علي بابُها(1)" آسان مدان
هم به معني مَظهرش او هم به معني مُظهر است
سّر سبحاني كه پنهانست در " ناد علي" (2)
معجزات انبيا را مظهر او مصدر است
در ارادت اوليا را منطق او موردست
هر يكي جام جم و آيينه اسكندر است
از فروغ روي او ، خورشيد ذرات جهان
آري آن نخل كرم هر جا بود بار آور است
هم شراب كوثر و هم آب خضر از لطف اوست
زانكه آن آب بقا را خضر راهش رهبر است
پيرو شاه نجف شو، گر به كوثر مايلي
تا بداني ذات حيدر از كدامين جوهر است
لَحْمُك لَحْمي بدان و جِسْمُكَ جِسمي(3) بخوان
پايه ي قدرش نگر كز هر دو عالم برتر است
پا به دوش مصطفي بهر شكست بت نهاد
زانكه جاي مصطفي هم مرتضي را درخور است
در شب جان باختن ، بر جاي احمد تكيه كرد
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاكستر است
پيش لطفش هشت جنت واديي باشد سراب
نيست جز حب تو ايمان ، مومنان را باوراست
يا اميرالمومنين ، آني كه گر گويد كسي
آتشش بايد زدن، گر خود همه عود تر است
هر كه نبود ميوه حب تواش، چون چوب خشك
گلبن طوبي ز روي پايه چوب منبر است
خطبه برنامت چون خواند بلبل روح القدس
بلكه هر يك قطرهي از آن چو بحر اخضر است
بحر الطاف ترا درياي اخضر نيم موج
كاندرين ظلمت سرا نور تو ما را رهبر است
اي چراغ شرع و شمع دين دليل راه شو
و " سَقاهُم رَبُّهم"(4) مزدش شراب كوثر است
كرد اهلي جان فدا بهر شهيد كربلا
سايباني از براي آفتاب محشر است
سايهي آل علي پاينده بادا كاين پنا
اهلي شيرازي
--------------------------------------------------------
آنجا كه خدا هست و علي نيست كجاست؟
ديوان قضا خطي ز ديوان علي است
سُكان قدر، در يَدِ فرمان علي است
طبع من و مدح مرتضي، شرمم باد
آنجا كه خداي من ثنا خوان علي است
***
تا حُبّ علي بُود مرا در رگ و پوست
رنجم ندهد سرزنش دشمن و دوست
جز نام علي لب به سخن وا نكنم
«از كوزه همان برون تراود كه در اوست»
***
چون گاه ولادت ولّي حق شد
در خانه حق، علي به حق ملحق شد
گر مظهر حق ذات علي نيست چرا
از نام خدا نام علي مشتق شد؟
***
در برج ولا مهر جهانتاب علي است
در شهر علوم سرمدي، باب علي است
از اول خلقت جهان تا محشر
مظلوم ترين شهيد محراب، علي است
***
آنجا كه علي واسطه ي فيض خداست
برغير علي هر كه كند تكيه خطاست
با مدعيّان كور باطن گوئـيـد
آنجا كه خدا هست و علي نيست كجاست؟
محمد علي مرداني
--------------------------------------------------------
سرچشمه ي رحمت الهي
دارم دِلَكي كه بندهي كوي علي است
روي دل او هميشه بر سوي علي است
هر چند هزار رو سياهي دارد
مينازد از اينكه منقبت گوي علي است
من شيفتهي علي شدم شيدا نيز
پنهان همه جا گفتهام و پيدا نيز
اين پايه مرا بس است و بالاتر ازين
امروز طلب نميكنم فردا نيز
***
«نظمي» به ولايتت تمامي خوش باش
خوش باش قبول خاص و عامي خوش باش
گر شاهي هفت كشور از تست مناز
ور بر در ِ مرتضي غلامي خوش باش
***
تا حبّ علي و آل او يافتهايم
كام دل خويش مو به مو يافتهايم
وز دوستي علي و اولاد علي است
در هر دو جهان گر آبرو يافتهايم
***
از دين نبي شكفته جان و دل من
با مهر علي سرشته آب و گل من
گر مهر علي به جان نميورزيدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
***
«نظمي» نفسي مباش بي ياد علي
گوش دل خويش پركن از ناد علي
در هر دو جهان اگر سعادت طلبي
دامان علي بگير و اولاد علي
***
سر دفتر عالم معاني است علي
وابستهي اسرار نهاني است علي
نه اهل زمين كه آسماني است علي
في الجمله بهشت جاوداني است علي
***
شايستهترين مرد خدا بود علي
در شأن نزول هل اتي بود علي
هرگز به علي خدا نميبايد گفت
يك آينهي خدا نما بود علي
***
بنيان كـَن ِ منكر و مناهي است علي
رونق ده دين و دين پناهي است علي
در دامنش آويز كه در هر دو جهان
سرچشمهي رحمت الهي است علي
***
آن گفت به قرب حق مباهي است علي
وين گفت كه سايهي الهي است علي
از «نظمي» ناتمام پرسيدم گفت
چون رحمت حق نامتناهي است علي
نظمي تبريزي
--------------------------------------------------------
آيت جان
اي علي، اي آيت جان، آمدي
آمدي، اي جان جانان، آمدي
ذات حق را جلوه گر چون آفتاب
دل فروز، از مشرق جان آمدي
كعبه از نور جمالت روشن است
كز حريم لطف يزدان آمدي
اي ز تو، آيين احمد در كمال
اي دليل راه انسان، آمدي
شهر بند عشق را، مفتاح راز
تا گشايي راز قرآن آمدي
خاتم دين خدا را پاسدار
اي به حشمت چون سليمان آمدي
تا بر افروزي چراغ معرفت
در طريق علم و عرفان آمدي
يار با مظلوم و، با ظالم به جنگ
رحمتِ اين، زحمتِ آن، آمدي
برفراز قله آزادگي
عالم آرا، مهر تابان آمدي
دردهاي دردمندان را به لطف
اي طبيب جان، به درمان آمدي
تا بسوزي پرده هاي شرك را
شعله آسا، گرم و سوزان آمدي
اي ولي حق زمين را از فروغ
چون فلك، اختر به دامان آمدي
آسمان احمدي را، همچو مهر
سركشيده از گريبان آمدي
دست حق، آمد برون از آستين
تا تو، اي بازوي ايمان آمدي
موج خيز مكتب توحيد را
همچو مرواريد غلطان آمدي
قبله جان محبان خدا
مرحبا، اي شير يزدان آمدي.
مشفق كاشاني
--------------------------------------------------------
آينهي جمال يزدان
اي آينهي جمال يزدان
پيدا ز رخت كمال يزدان
تابنده چو مهر ز آسمانها
از چهره ي تو جلال يزدان
تا عرش كمال پر گشوده
با قوّت عشق و بال يزدان
مقصود توئي تو زآفرينش
از حكمت بي مثال يزدان
در آينه ي خيال بندم
رخسار تو از جمال يزدان
جلوه تو كني به چشم خاطر
گر وهم كند خيال يزدان
چون دل دُر معني از خرد سُـفت
عشق آمد و مدحت علي گفت
اي چرخ به مهر بركشيده
وي مهر به چرخ سر كشيده
در سايه ِ پّر آسمانيت
خورشيد ز كوه پر كشيده
تا بر تو برد نماز، هر صبح
دامن به طراز زركشيده
اسلام به يمن مقدم تو
رايت به شكوه و فر كشيده
خورشيد به سوي روي تو سر
از روزنهي سحر كشيده
از خاور دين، طلوع كرده
سر از بر باختر كشيده
اي از بر چرخ بارگاهت
سرمنزل عشق شاهراهت
اي آيت رازگوي قرآن
وي رايت عرش پوي قرآن
باقي و دُرد و آن مي صاف
تابان ز تو در سبوي قرآن
دل پيشرو شميم مويت
از رايحه ي نكوي قرآن
هم رايت حق به دست احمد
هم آيت دين به روي قرآن
اي چهر تو آبروي اسلام
وي مهر تو آبروي قرآن
تحرير تو راز گوي هستي
تقرير تو بازگوي قرآن
تو بوالحسني، تو مرتضائي
تو جلوه ي حق، تو مصطفائي
اي جان جهان و جان هستي
وي زنده به تو روان هستي
جولانگه نور دلفريبت
جولانگه بي كران هستي
هستي است بمدحتت سخنگوي
گفتار تو ترجمان هستي
جاويد شده به يمن بودت
اين هستي جاودان هستي
اي ماه به شامگاه گيتي
اي مهر به آسمان هستي
روشن به عنايت خدائي
از چهر تو اختران هستي
اي مشغل دلفروز ايمان
شمشير خدا به دست يزدان
اي شمع ولايت محمّد
نور دل و آيت محّمد
با فّر و شكوه آسماني
در دست تو رايت محمّد
وه وه كه چه دلپذير گويد
لعل تو حكايت محمّد
ز آغاز و نهايت تو پيدا
آغاز و نهايت محمّد
خواهد ز خدا دل پريشان
مهر تو حمايت محمّد
هم در كنف حمايت تو
در ذيل عنايت محمّد
اي امر تو چيره بر شب و روز
وي خيل تو برستاره پيروز
اي از بر سدره پر گرفته
جز حق ز همه نظر گرفته
يكسر همه حق شده همه عشق
تا شاهد حق به بر گرفته
شمشير خدا و دست ايمان
بر خرمن شرك در گرفته
و آن تيغ درخش بار گلگون
هر دم ز كف سحر گرفته
چون مهر كشيده سر ز خاور
تا آنسوي باختر گرفته
از چرخ براي رايت تو
آفاق بزير پر گرفته
اي صبح فروغ بخش اسلام
با ذكر توايم بام تا شام
اي گوهر گوهر ولايت
خورشيد منوّر ولايت
اي مهر فروغ بخش اسلام
وي مشغل انور ولايت
اي آيت حقّ و روح قرآن
وي رايت و افسر ولايت
سلطان سرير عقل و ايمان
والي هنر، در ولايت
اي گوهر عشق و جان عرفان
تاج سر و مفخر ولايت
اي جان مجسّم نبّوت
وي روح مصوّر ولايت
مقصود نبي ز لافتائي
ممدوح خدا ز هل اتائي
مهرداد اوستا
--------------------------------------------------------
بركه خورشيد
جلوه گر شد بار ديگر طور سينا در غدير
ريخت از خم ولايت، مىبه مينا در غدير
مىتراويد از دل صحراى سوزان بوى عشق
موج مىزد عطر انفاس مسيحا در غدير
چتر زرين آفتاب آورد و ماه از آسمان
نقره مىپاشيد بر دامان صحرا در غدير
رودها با يكدگر پيوست، كم كم سيل شد
"موج مىزد سيل مردم مثل دريا در غدير"
هديه جبريل بود "اليوم اكملت لكم"
وحى آمد در مبارك باد مولى در غدير
با وجود فيض "اتممت عليكم نعمتى"
از نزول وحى غوغا بود، غوغا در غدير
بر سر دست نبى هر كس على را ديد گفت:
آفتاب و ماه زيبا بود، زيبا در غدير
آى ابراهيميان! در موسم حج وداع
اين خليل بت شكن، اين مرد تنها در غدير
سرنوشت امت اسلام را ترسيم كرد
غنچه لبهاى پيغمبر كه شد وا در غدير
بر لبش گلواژه "من كنت مولا" تا نشست
گلبن پاك ولايت شد شكوفا در غدير
منزلت بنگر!كه چون هارون امام راستان
لوح ده فرمان گرفت از دست موسى، در غدير
بوى پيراهن شنيد آن روز يعقوب صبور
يوسف گم گشتهاش را كرد پيدا در غدير
زمزم توحيد جوشيد از دل آن آبگير
نخل ايمان سبز شد از صبح فردا در غدير
"بركه خورشيد" در تاريخ نامى آشناست
شيعه جوشيدهست از آن تاريخ، آن جا در غدير
بعد از اين اشراق صبح صادق از اين منظر است
پيش از اين گر شام يلدا بود، يلدا در غدير
فطرت حق جوى ما را ديد و عهدى تازه بست
رشته پيوند عترت با دل ما در غدير
دست در دست دعا دارند گلهاى اميد
تا بگيرد اين نهال آرزو پا در غدير
گرچه در آن لحظهي شيرين كسى باور نداشت
مىتوان انكار دريا كرد حتى در غدير!
باغبان وحى مىدانست از روز نخست
عمر كوتاهىست در لبخند گلها در غدير
ديدهها در حسرت يك قطره از آن چشمه ماند
اين زلال معرفت خشكيد آيا در غدير؟
از على مظلومتر تاريخ آزادى نديد
چون شكست آيينه "من كنت مولا" در غدير
دل درون سينهها در تاب و تب بود، اى دريغ!
كس نمىداند چه حالى داشت زهرا در غدير!
شد امير سالها، سال اميرالمؤمنين
سرنوشتى نو رقم خورده ست گويا در غدير
در جوار روشن و پاك "رضا" دارم اميد
بشكفد همچون "شفق" گلخنده ما در غدير
محمد جواد غفورزاده "شفق"
--------------------------------------------------------
دلبر طنازّ من
خيز و بده ساقيا باده زخمّ غدير
که از مي باصفا کند جوان قلب پير
دلبر طنّاز من که نيست مثلش نظير
گفت به وصفش خدا توئي بشير و نذير
از کف او شد عيان چهره ماه منير
قافله کعبه را بگو که منزل کنند
از پي تکميل دين طي منازل کنند
نظر به سوي نبي زديده و دل کنند
گوش دل خود صفا داده و قابل کنند
که بر سفير خدا مي رسد اينک سفير
به سوي احمد رسيد به امر حق جبرئيل
که اي رسول امين مزن تو بانگ رحيل
بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيکَ ز ربّ جليل
گر نکني نيستي مبلّغ اين سبيل
خدا نگهدار توست ز مردمان شرير
قوافل کعبه را چو مجتمع ساختند
پس زجهاز شتر منبري آراستند
به روي آن احمد و علي به پا خاستند
زپيشگاه خدا هر دو مدد خواستند
چونکه مددکار نيست به جز خداي قدير
سپس لبان نبي شکفته شد همچو گل
چه خوش بود استماع سخن از عقل کل
نصايح بي شمار نمود ختم رُسُل
چو شد عيان بهرشان جمله طريق سُبل
داد بر ايشان خبر ز ارمغان غدير
سپس يداله را گرفت بر روي دست
که فوق دست خدا نيست دگر هيچ دست
به هر که مولا منم عليش مولاي هست
دوست بدار اي خدا هر که بر او مهر بست
بدار دشمن هر آنکه شد به بغظش اسير
باز تمنّا نمود ز سوي حق مصطفي
که وَالنَصرُ اي کردگار مَن نَصَر المُرتَضي
ذليل بنما کسي که خوار سازد و را
بعد به اسلاميان گفت به امر خدا
هر که نبي اش منم علي ست براو امير
ز علم و از حکمت علي نمودي بيان
گفت منم شهر علم علي بود باب آن
هر که اراده کند به حکمت و شهر آن
به غير اين درب آن راه نيابد بدان
علي چو هارون بود مرا وصي و وزير
باز بگفت يا علي انت اخي وارثي
لحم تو لحم من و هم دَمُکَ مِن دَمي
لحم و دمت گشته با مايه ايمان قوي
به حوض کوثر مرا خليفه اي يا علي
قاضي دينم توئي و بر امورم مدير
شيعه تو روز حشر به روي منبر ز نور
با رخ بيضاء همه ز من نباشند دور
شوند همسايه ام به جنت و قصر حور
گر تو نبودي علي راهنماي شعور
ز بعد من هيچ کس نشد به مومن بصير
داد بسي مصطفي داد سخن از علي
گفت که حبل المتين نيست کسي جز علي
راه سعادت علي نور هدايت علي
علي قرين حق است و حق قرين علي
علي است جان من و مرا به هر جا ظهير
هر که ستيزد بر او ستيز او با من است
هر که عدويش بود يقين به من دشمن است
سلم شما با علي سلم براي من است
اوست که اولي شما را به روان و تن است
چه گفتنيها بگفت ز منبر آمد به زير
سپس به امر نبي خيمه اي آراستند
مراسم بيعت علي بپا ساختند
اطاعت مرتضي ز مومنين خواستند
بهر اطاعت از او جمله بپا خواستند
مخالفين علي شدند پست و حقير
باز رسيد از سوي خداي سبحان پيام
آيه تکميل دين به سوي خير الانام
که کردم امروز من نعمت خود را تمام
ز بهر امت شده علي ولي و امام
شيعه حيدر بود يقين بصير و خبير
ليک صد افسوس از توطئه کافران
که سحر شد امتي بدست آن ساحران
قفل زدند بر دل و زبان آن حاضران
اتخذو العجل شد ز فتنه سامران
زدودند از خاطرآن واقعه بي نظير
حيف ز کفران آن نعمت پروردگار
که چشم بستند بر آن واقعه آشکار
ز فتنه دشمن و منافق نابکار
چنين ز بعد نبي سياه شد روزگار
امت اسلام شد بدست دشمن اسير
اي علي مرتضي کن نظري سوي ما
جمله اسير غميم بِشو تو دلجوي ما
غريق طوفان شديم بگير بازوي ما
گر چه به پيش رخت سيه بود روي ما
فرّخ درمانده را باز تويي دستگير
زينب فرخ
--------------------------------------------------------
پيشواي راستين
خواجه ى حق پيشواى راستين
کوه حلم و باب علم و قطب دين
ساقى کوثر، امام رهنماى
ابن عم مصطفا، شيرخداى
مرتضاى مجتبا، جفت بتول
خواجه ى معصوم، داماد رسول
در بيان رهنمونى آمده
صاحب اسرار سلونى(1) آمده
مقتدا بي شک به استحقاق اوست
مفتى مطلق على الاطلاق اوست
چون على از غيبهاى حق يکيست
عقل را در بينش او کى شکيست
از دم عيسى کسى گر زنده خاست
او بدم دست بريده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بت شکن بر پشتى دوش رسول
در ضميرش بود مکنونات غيب
زان برآوردى يد بيضا ز جيب
گر يد بيضا نبوديش آشکار
کى گرفتى ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدى از کار خويش
گه فرو گفتى به چه اسرار خويش
در همه آفاق هم دم مي نيافت
در درون مي گشت و محرم مي نيافت
منطق الطيرعطار
--------------------------------------------------------
نور محمد
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا»(1) ست
نه هر کس محرم راز « فاوحا»(2) ست
نه هر عقلى کند اين راه را طى
نه هر دانش به اين مقصد برد پى
نه هرکس در مقام لى مع الله
به خلوتخانه ى وحدت برد راه
نه هر کو بر فراز منبر آيد
«سلوني»(3) گفتن از وى در خور آيد
«سلونى » گفتن از ذاتيست در خور
که شهر علم احمد را بُوَد در
چو گردد شه نهانى خلوت آراى
نه هرکس را در آن خلوت بود جاى
چو صحبت با حبيب افتد نهانى
نه هرکس راست راز همزبانى
چو راه گنج خاصان را نمايند
نه بر هرکس که آيد در گشايند
چو احمد را تجلى رهنمون شد
نه هر کس را بود روشن که چون شد
کس از يک نور بايد با محمد
که روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبى نقش نگينش
سرايد «لوکشف»(4) نطق يقينش
جهان را طى کند چندى و چونى
کلاهش را طراز آيد « سلونى »
به تاج «انمَّا»(5) گردد سرافراز
بدين افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
کنند از «انما» رايت بلندش
ملک بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجاى سبزى خوان
جهان مهمانسرا، او ميهمانش
طفيل آفرينش گرد خوانش
على عالي الشان مقصد کل
به ذيلش جمله را دست توسل
جبين آراى شاهان خاک راهش
حريم قدس روز بارگاهش
ولايش « عروةالوثقي»(6) جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادى طور
جبين و روى او « نور على نور»
دو انگشتش در خيبر چنان کند
که پشت دست حيرت آسمان کند
سرانگشت ار سوى بالا فشاندى
حصار آسمان را در نشاندى
يقين او ز گرد ظن و شک پاک
گمانش برتر از اوهام و ادراک
رکاب دُلدُل(7) او طوقى از نور
که گردن را بدان زيور دهد حور
دو نوک تيغ او پرکار دارى
ز خطش دور ايمان را حصارى
دو لمعه نوک تيغ او ز يک نور
دوبينان را ازو چشم دوبين کور
شد آن تيغ دو سر کو داشت در مشت
براى چشم شرک و شک دو انگشت
سر تيغش به حفظ گنج اسلام
دهانى اژدهايى لشکر آشام
چو لاى نفى نوک ذوالفقارش
به گيتى نفى کفر و شرک کارش
سر شمشير او در صفدرى داد
زلاى «لافتى الاعلى » ياد
کلامش نايب وحى الاهى
گواه اين سخن مه تا به ماهى
لغت فهم زبانِ هر سخن سنج
طلسم آراى راز نقد هر گنج
وجودش زاولين دم تا به آخِر
مبرا از کباير و ز صغاير
تعالى اله زهى ذات مطهر
که آمد نفس او نفس پيمبر
دو نهر فيض از يک قلزم(8) جود
دو شاخ رحمت از يک اصل موجود
به عينه همچو يک نور و دو ديده
که آن را چشم کوته بين دو ديده
دويى در اسم اما يک مسما
دوبين عارى ز فکر آن معما
پس اين شاهد که بودند از دويى دور
که احمد خواند با خويشش ز يک نور
گر اين يک نور بر رخ پرده بستى
جهان جاويد در ظلمت نشستى
نخستين نخل باغ ذوالجلالى
بدو خرم رياض لايزالى
ز اصل و فرع او عالم پديدار
يکى گل شد يکى برگ و يکى بار
وراى آفرينش مايه ى او
نموده هر چه جزوى سايه ى او
کمال عقل تا اينجا برد پى
سخن کاينجا رسانيدم کنم طى
وحشي بافقي
--------------------------------------------------------
بهار دل دوستدار علي
بهار دل دوستدار علي
هميشه پر است از نگار علي
چنين واجب آيد بهار علي
دلم زو نگار است و علم اسپرم
دل ناصبي را به خار علي
بچن هين گل، اي شيعت و خسته کن
کسي نيست جز دوستدار علي
از امت سزاي بزرگي و فخر
دل شيعت اندر حصار علي
ازيرا کز ابليس ايمن شده است
مگر شيعت حق تبار علي
علي از تبار رسول است و نيست
نگويد يکي از هزار علي
به صد سال اگر مدح گويد کسي
بنازم بدين هر چهار علي
به مردي و علم و به زهد و سخا
گران است در زير بار علي
ازيرا که پشتم ز منت به شکر
هم اين بد شعار و دثار علي
شعار و دثارم ز دين است و علم
نهاي آگه از پود و تار علي
تو اي ناصبي خامشي ايرا که تو
بينديشي از کار و بار علي
محل علي گر بداني همي
تو را طاقت زهر مار علي
مکن خويشتن مار بر من که نيست
چرا آري اندر شمار علي؟
به بيدانشي هر خسي را همي
مگر حربگه مرغزار علي
علي شير نر بود ليکن نبود
مگر عمرو و عنتر شکار علي
نبودي در اين سهمگن مرغزار
به دست علي ذوالفقار علي
يکي اژدها بود در چنگ شير
يمين علي با يسار علي
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
سر تيغ جوشن گذار علي
سران را درافگند سر زير پاي
به حرب حنين نيزهدار علي
نبود از همه خلق جز جبرئيل
ناصر خسرو قبادياني
--------------------------------------------------------
در ماده تاريخ گويد
دست بيعت داد با آل علي
شيخ حيدر کز کمال اعتقاد
خرم و دلشاد با آل علي
از جهان چون رفت بادا در جنان
گفت حشرش باد با آل علي
از خرد تاريخ او کردم سوال
محتشم
--------------------------------------------------------
ابر رحمت در مصيبت علي(ع)
على امشب چرا بهر عبادت بر نمىخيزد؟
چرا شير خدا از بهر طاعتبر نمىخيزد؟
خداجوئى كه از ياد خدا يكدم نشد غافل
چه رو داده كه از بهر عبادت بر نمىخيزد
از آن ضربت كه بر فرق على زد زاده ملجم
يقين دارم كه از جا، تا قيامتبر نمىخيزد
به محراب دعا در خون شناور گشته شير حق
دگر بهر دعا آن ابر رحمتبر نمىخيزد
ز كينه ابن ملجم آتشى افروخت در عالم
كه زين آتش بجز دود ندامتبر نمىخيزد
طبيب آن زخم سر را ديد و گفتا با غم و حسرت
على ديگر از اين بستر سلامتبر نمىخيزد
نهد سر هر كسى بر آستان مرتضى(خسرو)
ازاين درگاه تا روز قيامتبر نمىخيزد
سيد محمد خسرو نژاد(خسرو)
--------------------------------------------------------
از نگاه تو ناتوانند
از نگاه تو ناتوانند
حتي عاشق ترين شاعران
در توان سرودنت
چه سرودي سزاي توست؟
جانبدار هميشه ي عشق و آيينه
چه سرودي سزاي توست
که گام بر مي داري و خورشيد را به دنبال مي کشاني
زمين تن مي لرزاند
که بر فرازي و استواي گامهايت را
تابِ توانش نيست
زمين کوچک نيست
تو بزرگي،
جانبدار هميشه ي عشق و آيينه
شمشير ايمانت
جهانِ نامردمي را به دو نيم کرده است
و ذوالفقاري دو دَم
در حماسه ي پنجه هايت مي چرخد
بي هراس و بي محابا
رو در روي
تبهکاران و تبرداران
زنجيريانِ جهان را
عطر و ارغوان به ارمغان آورده اي
بدين گناهت نمي بخشايند
قرار بر مدارانِ مِهرْ مُردگان
با اينهمه
تو در عشق شکفته اي
شکوفا و ناميرا
آنکه مي افتد
نمي ميرد
چرا که تو
هربار افتادنت را
هزار بار برخاسته اي
با ذوالفقاري دو دَم
در حماسه ي پنجه هايت
آنکه مي ميرد
بر نمي خيزد
چرا که تو
هزار بار
بي شماري از خيل مِهرْ مُردگان را
ميرانده اي
با ذوالفقاري دو دم
در حماسه ي پنجه هايت
جانبدار هميشه ي عشق و آيينه
کهکشاني که در نگاه تو مي چرخد
ستارگانِ جهان را
به توان مي کشاند
و بر شانه هاي خورشيد
نور مي پاشاند
چگونه تو را بسرايم
که حماسه ي بزرگ تو
در باورِ زمين نمي گنجد
زمين کوچک نيست
تو بزرگي
جانبدارِ هميشه ي عشق و آيينه
در من توان سرودنت نيست
دريا تو را مي سرايد
محمد رضا عبدالملکيان
--------------------------------------------------------
اي نام بلندت آشناي دل ما
ميدان بلاغت است ديوان علي
کس چون بنهد قدم به ميدان علي
هر نکته که بوي عشق مي آيد از آن
يا زان محمد است يا زان علي
***
خواهم نظري که جز خدا نشناسد
جز دست خدا گره گشا نشناسد
جز عشق علي و يازده فرزندش
راهي به ديار آشنا نشناسد
***
اي دل به علي نگر خدا را بشناس
وز روي علي رمز ولا را بشناس
خواهي که مقام عشق را بشناسي
برخيز و علي مرتضي را بشناس
***
گفتم ز چه کعبه را به عالم شرف است
وان خانه مطاف اهل دل صف به صف است
گفتا که گهر مايه ي ارج صدف است
اين عاصمه زادگاه مير نجف است
***
اي آمده در کعبه ز مادر به وجود
وي رفته به مسجد ز جهان وقت سجود
از آمدن و رفتن تو دانستم
سرمايه ي زندگي قيام است و ُقعود
***
تا بر لب خويش نام حيدر داريم
کي بيم ز دشمن ستمگر داريم
از مهر علي و يازده فرزندش
ما، گِردِ ديار خويش سنگر داريم
***
با ياد علي به موج آتش زده ايم
از نجد زبانه تا مراکش زده ايم
در مکتب او چو قامت افراخته ايم
سيلي به حراميان سرکش زده ايم
***
اي تيغ کجت قبله نماي دل ما
سرپنجه ي تو گره گشاي دل ما
تو شير حقي، دست حقي، مرد حقي
اي نام بلندت آشناي دل ما
***
با نام علي به پهنه رو آورديم
بر خصم شکستِ سو بسو آورديم
هر چند که قطره قطره خون بخشيديم
صهباي ظفر سبو سبو آورديم
حميد سبزواري
--------------------------------------------------------
بوسه برخاك نجف
در زير زلف، روي تو بيند گر آفتاب
بي پرده جلوه گر نشود ديگر آفتاب
روزي که در درون دل من درآمدي
بيرون نکرده بود سر از خاور آفتاب
بي پرده وقت صبح بيا بر کنار بام
تا باز پس کشد سر از اين منظر آفتاب
در محفلي که شمع رخت جلوه مي کند
پروانه وار مي زند آنجا پر آفتاب
هر روز مي نهد به زمين روي تابناک
گويا به بوي عاطفت داور آفتاب
جوياي کوي کيست که در طي اين بروج
هر روز مي رود به ره ديگر آفتاب
تا ره برد به خاک در شحنه ي نجف
گردد در آسمان ز پي رهبر آفتاب
زين گونه بر سپهر برآمد از اينکه داشت
بر جبهه داغ بندگي حيدر آفتاب
آن سروري که بهرِ نمازش ز باختر
آورد باز معجزِ پيغمبر آفتاب
اي موکب جلال تو بر چرخ گرم سير
در آن ميانه از همه واپس تر آفتاب
جز مدحت جلال تو حرف دگر نيافت
گرديد پاي تا سر اين دفتر آفتاب
عاشق اصفهاني
--------------------------------------------------------
پرواز در آسمان خيال تو
در نماز پگاه رستگاري
امام اوست
که ز دنياي آزمندان
به گرده ناني و يک تن پوش ژنده
قناعت کرد
کسي که با شب و نخلستان و چاه
همدم بود
صداي باد
راز پر آشوب توست
در گوشهاي نخلستان
که گيسوان بلند نخلها
هميشه پريشان است
در شگفتم
ز استقامت زمين
که راز تو در سينه دارد و
از حيات و از حرکت
باز نمي ماند
راز تو را اگر
کوه مي دانست،
چون کاه جويده فرو مي ريخت
و مهر،
مي پژمرد
و ماه،
مي مرد
و آسمان،
طوماري مي گشت
به هم فرو پيچيده
هنوز دهان خشک زمين
-چاه-
ز حيرت صبر بزرگ تو
بازمانده است
تو در دل شب آيا
کدام مرثيه را خواندي
که شب هميشه سيه پوش است؟!
سکوت،
حکايت صبر شگفت توست
و آسمان،
اشارتي از بيکراني تو
براي استقامت تو
کوه هم کنايه ي خوبي نيست
کفشهاي پاره ي تو
آبروي اسلام است
نان خشکي که مي خوري
تقواست
وقتي برادرت عقيل
از عدالت تو مي رنجد
و بيت المال را
که دزدانه مهر زنان کرده اند
باز مي ستاني،
معناي دقيق عدالت را
مي فهمم
«عثمان بن حنيف»1
هنوز هم در جشن است!
کجاست شمشير خشم تو
که ديگهاي غذا را
به خون بيالايد!
***
شکوه تو برتر ز مرز انديشه است
و بالاتر
ز حدّ خيال
نام کتاب زندگاني من
پرواز در آسمان خيال توست
تو در تن پرشور آفرينش
خون گرم عدالتي
هفت آسمان
به احترام تو برپاست
و رودها
ز اشتياق تو جاري
تو در شب سياه ترديد
چشم سگ هار فتنه را
در آوردي
ذوالفقار تو
دو سر داشت
يک سر
عدالت
و ديگر سر،
باز هم عدالت
از دم تيغ تو هر کس گذشت
به دوزخ رفت
تو عين حقيقتي
تو،
معيار حقّي
اي به راههاي آسمان
آشناتر از راههاي زمين!
اهل کدام آسماني
که اينهمه زلالي؟
اي خاک نشين!
اي ابوتراب!
نام تو،
شوق پريدن از خاک
نام تو
معني پرواز است
نام تو را هزار بار مي خوانم
و باز مي خوانم
و باز مي خوانم
نام تو
وزن کلام من است
نام تو
شعر موزوني است
که از خيال و عاطفه سرشار است
شعري فراتر از کلام بشر
شعري رساتر از اعجاز
اي آيه ي بزرگ خداوند!
با تو راه حق
هماره يکي است
و حقيقت
هميشه بي رقيب...
دکتر صديقه وسمقي
--------------------------------------------------------
تاريخ : پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۱ | 8:28 | نويسنده : محمد حسین فراهانی |
.: Weblog Themes By Pichak :.