مولاي عشق
على را وصف، در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش بر نيايد
على تركيبى از زيباترينهاست
على تلفيقى از شيواتر ينهاست
على راز شگفت روز آغاز
على روح سبكبالى و پرواز
زبان عشق را گوياترين بود
طريق درد را پوياترين بود
دل دريايىاش درياى خون بود
ضميرش چون شهادت لالهگون بود
صداقت از وجودش رشك مىبرد
اصالت از حشورش غبطه مىخورد
صلابت ذرهاى از همتش بود
شجاعت در كمند هيبتش بود
سلاست در زبانش موج مىزد
كلامش تكيه را بر اوج مىزد
غبار عشق، خاك كوى او بود
عبير و مشك، مست از بوى او بود
على با درد غربت آشنا بود
على تنهاترين مرد خدا بود
على در آستين دست خدا داشت
قدم در آستان كبريا داشت
نواى عشق از ناى على بود
اذان سرخ، آواى على بود
شهادت از وجودش آبرو يافت
شهادت هر چه را دارد از او يافت
على سوز و گدازى جاودانه است
على راز و نيازى عاشقانه است
تپش در سينهاش حرفى دگر داشت
حديث خوردن خون جگر داشت
شگفتا! عشق از او وام گيرد
محبت آيد و الهام گيرد
تلاطم پيش پايش سخت آرام
تداوم در حضورش بى سرانجام
توان در پيش پايش ناتوان است
فصاحت در حضورش بى زبان است
خطر مىلرزد از تكرار نامش
سفر گم مىشود در نيم گامش
يورش از ذوالفقارش بيم دارد
تهاجم صحبت از تسليم دارد
كفش خونينترين گل پينه را داشت
ضميرش صافى آيينه را داشت
من او را ديدهام در بى كرآنه
فراتر از تمام كهكشانها
من او را ديدهام آن سوى بودن
فراز لحظه ناب سرودن
من او را ديدهام در فصل مهتاب
درون خانه مهتابى آب
على را از گل «لا»«آفريدند
براى عشق، مولا آفريدند
سخن هر چند گويم ناتمام است
سخن در حد او سوداى خام است
ز دريا قطره آوردن هنر نيست
زبانم را توانى بيشتر نيست
ولى تا با سخن گردد دلم جفت
بگويم آنچه آن شوريده مىگفت :
«على را قدر، پيغمبر شناسد
كه هر كس خويش را بهتر شناسد»
پرويز بيگى حبيب آبادى
--------------------------------------------------------
نبوت و ولايت
مهر تابان ولايت شد نمايان در غدير
باز بخشيد اين بشارت، خلق را جان در غدير
خوان و احسان و كرم گسترد يزدان تا كند
عالمى را بر سر اين سفره مهمان در غدير
از طواف كعبه امروز آن كه بر گردد، يقين
حج او مقرون بود با عهد و پيمان در غدير
وه! چه غوغايى است د رآن سرزمين از جوش خلق !
موج انسان بين، بيابان در بيابان در غدير !
از جهاز اشتران شد منبرى آراسته
باشكوهى برتر از تخت سليمان در غدير
بر سر دست نبى تهليل گويان، مرتضى
اشك شوق از ديده مىبارد چو باران در غدير
اقتران مهر و مه دارد تماشا، نى عجب
گر شود جبرئيل هم آيينه گردان در غدير
دل درون سينه طغيان كرد و هوش از سر پريد
تا طنين انداز شد آيات قرآن در غدير
سينه پاك پيمبر گشت سر شار از شعف
آيه «بلغ» چو نازل شد زيزدان در غدير
تا ز «اكملت لكم» پر شد فضا، جبريل گفت:
با خود آوردم پيام از حى سبحان در غدير
مصطفى تا مرتضى را همچو جان دربر گرفت
يوسفش را كرد پيدا، پير كنعان در غدير
تا على شد جانشين خاتم پيغمبران
آشكارا شد همه اسرار پنهان در غدير
«هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست»
اين ندا پيچيد در گوش بزرگان در غدير
خاطر اهل ولا زين گفته شد اميدوار
نا اميد از رحمت حق گشت شيطان در غدير
تا جهان را از عدالت پر كند همچون نبى
مرتضى بگرفت از او، منشور و پيمان در غدير
از نبوت د رجهان، اسلام اگر شد منتشر
شد ولايت دين يزدان را نگهبان در غدير
در حقيقت شد مسلمان هر كه با اخلاص داد
دست بيعت با على، مانند سلمان در غدير
گر به صدق و راستى آيد سوى اين آبگير
هر خطا كارى شود پاكيزه دامان در غدير
شد جهان روشن ز انوار اميرالمؤمنين
چلچراغ عشق و ايمان شد فروزان در غدير
«سرويا»! شكر خدا در موسم «حج وداع»
دين حق رونق گرفت و يافت سامان در غدير
قاسم سرويها (سروى)
--------------------------------------------------------
نخستين موج دريايي ولايت
علي مرتضي مير خلايق
بزرگ عارفان نور حقايق
شعاع نور خورشيد هدايت
نخستين موج درياي ولايت
علي جان جهان و نور هستي
يگانه مظهر عهد الستي
نباشد گر علي، عالم نباشد
شرف در دوده آدم نباشد
علي تنها كليد فهم قرآن
كزو پيدا شود اسرار پنهان
علي رمز وجود آفرينش
علي نور چراغ اهل بينش
علي بر حق، امام اولين است
شكوه آسمان، فرّ زمين است
علي مجلس فروز اهل راز است
ز خونش سرخ، محراب نماز است
علي بنياد هستي را قوام است
علي اوضاع گيتي را نظام است
علي با ذوالفقارش گفت و گو داشت
خدا را در همه جا پيش رو داشت
علي سالار ميدان نبرد است
به روز جنگ و هيجا مرد مرد است
علي مرد عطا؛ مرد سخا بود
علي لشكر شكن؛ خيبر گشا بود
ز نور او منور ملك هستي
زمين و آسمان بالا و پستي
علي نور و علي عشق و علي جان
به سختي چاره و بر درد درمان
علي اميد جان، نور دل ما
علي آسان نماي مشكل ما
علي با درد جانش آشنا بود
تمام دردمندان را شفا بود
علي گاهي طبيب و گاه دهقان
گهي در كار كشت و گاه درمان
علي انسان كامل بود و عادل
نبُد يك دم ز كار خلق غافل
علي گنج نهاني سينهاش بود
چو آئينه دل بي كينهاش بود
علي بر كفش پاره پينه ميزد
گره بر سينه بيكينه ميزد
علي فرمانده حكم قضا بود
به منشور قدر فرمانروا بود
علي اسرار دل با چاه ميگفت
گهرهاي درون بنهفته ميسفت
علي اندر تفكر بود دائم
به صبر و حلم، همچون كوه، قائم
علي اسلام را بود و نبود است
يگانه نسخه ملك وجود است
علي شب در عبادت بود بيدار
ولي در روزها پيوسته در كار
علي بر تيره شب، فجر سحر بود
يتيمان را به سر سايه پدر بود
علي هر روز تا شب كار ميكرد
ولي با نان جو افطار ميكرد
علي سرچشمه انعام و احسان
علي كانون فيض و قطب امكان
علي بوتراب از عالم خاك
به يك لحظه شدي تا قرب افلاك
علي نور خدا جان جهان است
مرا در وصف او الكن زبان است
صالح افشار نويسركاني
--------------------------------------------------------
نفس رسول اكرم
اي علم ملت و نفس رسول
حلقه كِش علم تو گوش عقول
اي به تو مختوم كتاب وجود
وي به تو مرجوع حساب وجود
داغ كِش نافه تو مشك ناب
جزيه ده سايه تو آفتاب
خازن سبحاني و تنزيل وحي
عالم رباني و تأويل وحي
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت كه مسجود شد
تا كه شده كُنْيَت تو بوتراب
نُه فلك از جوي زمين خورده آب
راه حق و هادي هر گمرهي
ما ظلماتيم و تو نور اللّهي
آنكه گذشت از تو و غيري گزيد
نور بداد ابله و ظلمت خريد
وانكه ز تو بر ديگري ديده دوخت
خاك سيه بستد و گوهر فروخت
تبيان
--------------------------------------------------------
نور هل اتي
گيرم که آفتاب جهان ذره پرور است
اين بس مرا که سايه ي مهر تو برسر است
دولت به کام و محنت گردون حرام باد
تا ساغرت بگردش و تامي به ساغر است
اي دل چرا به غير خدا تکيه مي کني؟
اميد ما و لطف خدا از که کمتر است؟
بهر دو نان خجالت دونان چه مي کشي؟
اي دل صبور باش که روزي مقدّر است
خاطر ز گفتگوي مکرّر شود ملول
الاّ حديث دوست که قند مکرّر است
فرخنده نامه اي که موشّح به نام اوست
زيبنده آن صحيفه که او زيب دفتر است
نامي که با خدا و پيمبر ز فرط قدس
زيب اذان و زينت محراب و منبر است
پشت فلک خميده که با ماه و آفتاب
در حال سجده روي به درگاه حيدر است
شمس ضحي، امام هدي، نور هل اتي
چشم خدا و نفس نفيس پيمبر است
در آيه ي مباهله اين مهر و ماه را
جانها يکي و جلوه ي جان از دو پيکر است
وجهي چنان جميل که از شدّت جمال
وجه خدا و جلوه ي الله اکبر است
نازم به دست او که يکي ناز شست او
از جاي کندن در سنگين خيبر است
با اشک چشم، ابر کرم بر سر يتيم
با برق تيغ، صاعقه اي بر ستمگر است
جز راه او بسوي خداوند راه نيست
يعني که شهر علم نبي را علي، در است
بر تارک زمان و مکان تاج افتخار
در آسمان فضل: درخشنده اختر است
قبرش درون ديده ي آدم که چشم او
در خاک هم بنور جمالش منوّر است
آوازش از وراي زمانها رسد بگوش
تصويرش از فراز افق ها مصوّر است
کمتر ز ذرهّ ايم و فزون تر ز آفتاب
ما را که خاک پاي علي بر سر افسر است
وصف علي ز عقل و قياس و خيال و وهم
وز هرچه گفته اند و شنيديم برتر است
شد عرض ما تمام و حديث تو ناتمام
حاجت به مجلس دگر و وقت ديگر است
طبع لطيف و شعر «رياضي» به لطف و شهد
شاخ نبات خواجه ي شيراز و شکّر است1
1- مباهله: اشاره به قضيه مباهله با نصاراي نجران است که پيامبر اکرم(ص) و اهل بيت براي مباهله در محلي حضور يافتند و نصاراي نجران از انجام آن منصرف شدند: مباهله تفريق و طلب مرگ يکديگر است.
محمدعلي رياضي يزدي
--------------------------------------------------------
وصي مصطفي
شحنه دشت نجف شاه ولايت ، حيدر است
آن شهنشاهي كه بحر لافتي را گوهر است
زانكه اين آب حيات از چشمه سار ديگر است
ذات پاك مرتضي را با كسي نسبت مكن
كاين سخن را صد جهان معني به هر بابي در است
معني قول" علي بابُها(1)" آسان مدان
هم به معني مَظهرش او هم به معني مُظهر است
سّر سبحاني كه پنهانست در " ناد علي" (2)
معجزات انبيا را مظهر او مصدر است
در ارادت اوليا را منطق او موردست
هر يكي جام جم و آيينه اسكندر است
از فروغ روي او ، خورشيد ذرات جهان
آري آن نخل كرم هر جا بود بار آور است
هم شراب كوثر و هم آب خضر از لطف اوست
زانكه آن آب بقا را خضر راهش رهبر است
پيرو شاه نجف شو، گر به كوثر مايلي
تا بداني ذات حيدر از كدامين جوهر است
لَحْمُك لَحْمي بدان و جِسْمُكَ جِسمي(3) بخوان
پايه ي قدرش نگر كز هر دو عالم برتر است
پا به دوش مصطفي بهر شكست بت نهاد
زانكه جاي مصطفي هم مرتضي را درخور است
در شب جان باختن ، بر جاي احمد تكيه كرد
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاكستر است
پيش لطفش هشت جنت واديي باشد سراب
نيست جز حب تو ايمان ، مومنان را باوراست
يا اميرالمومنين ، آني كه گر گويد كسي
آتشش بايد زدن، گر خود همه عود تر است
هر كه نبود ميوه حب تواش، چون چوب خشك
گلبن طوبي ز روي پايه چوب منبر است
خطبه برنامت چون خواند بلبل روح القدس
بلكه هر يك قطره ئي از آن چو بحر اخضر است
بحر الطاف ترا درياي اخضر نيم موج
كاندرين ظلمت سرا نور تو ما را رهبر است
اي چراغ شرع و شمع دين دليل راه شو
و " سَقاهُم رَبُّهم"(4) مزدش شراب كوثر است
كرد اهلي جان فدا بهر شهيد كربلا
سايباني از براي آفتاب محشر است
سايه ي آل علي پاينده بادا كاين پناه
پي نوشتها:
1- اشاره است به حديث معروف نبوي( ص):" انا مدينة العلم و علي بابها فمن اراد العلم فليأت الباب ."( بحال الانوار ، ج 9، ص 3763).
2- اشاره است به ذكر معروف : ناد عليا مظهر العجائب ، تجده عونا لك في النوائب .
3- اشاره است به حديث نبوي (ص):" قال رسول الله (ص) لام السلمه : هذا علي بن ابيطالب لحمه لحمي و دمه دمي ، فهو مني بمنزله هارون من موسي الا انّه لا نبي بعدي. ( كنوز الحقايق ، ص 161).
4- اشاره است به بخشي از آيه " و سقيهم ربهم شراباً طهوراً."( دهر / 21)
اهلي شيرازي
--------------------------------------------------------
كمال حضور
در اُحُد مير حيدر کرّار
يافت زخمي قوي در آن پيکار
ماند پيکان تير در پايش
اقتضا کرد آنزمان رايش
که برون آرد از قدم پيکان
که همان بود مَرو را درمان
زود مرد جرايحي چو بديد
گفت بايد به تيغ باز بريد
بسته ي زخم را کليد آيد
هيچ طاقت نداشت با دم گاز
گفت بگذار تا بوقت نماز
چون شد اندر نماز، حجّامش
ببريد آن لطيف اندامش
جمله پيکان ازو برون آورد
و او شده بيخبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علي
آن مر او را خداي خوانده ولي
گفت کمتر شد آن اَلم چون است
و ز چه جاي نماز پر خون است
گفت با او جمال عصر، حسين
آن بر اولاد مصطفي شده زين
گفت چون در نماز رفتي تو
برِ ايزد فراز رفتي تو
کرد پيکان برون ز تو حجّام
باز نا داده از نماز سلام
گفت حيدر به خالق الاکبر
که مرا زين اَلم نبود خبر
حکيم سنائي غزنوي
--------------------------------------------------------
قرآن و عترت
با تو گر خواهــي سخــن گويد خـدا، قــرآن بــخــوان * * * تــــا شـــود روح تـو با حق آشنا، قرآن بخوان
(رتــــل القــرآن تــــرتــيــلا) نــــداي رحــمـت اســت * * * مي دهد قرآن به جان و دل صفا، قرآن بخوان
اي بــشيــــر، يـــاد خــــدا، آرامــش دل مــي دهــــد * * * دردمــنــــدان را بــود قــرآن دوا، قــرآن بخوان
گفت پيغمبر كه بي دين است، هر كس بي حياست تــــا شـــود روح تــو پابــند حيــا، قـرآن بخوان
دامــهــا گستــرده شــيطــان، در مــسيــر عمــر تــو تــــا كه ايمن باشي از اين دامها، قرآن بخوان
اي كــــه روحــت سخــت پـــايــبــنــد دنــيــــا شــده مي كــند قــرآن تــو را از غم رها، قرآن بخوان
عـــتــرت احــمــــد ز قــرآنــش نــمــي گــردد جــــدا تــــا بيــابي معنــي ايــن نكته را، قرآن بخوان
هــســت قــرآن صــامت و قــرآن نـاطق عترت است تــــا ندانــي اين دو را از هم جدا، قرآن بخوان
نــسخــه قــرآن بــه دستــــورالــعــمــل دارد نــيــــاز تــــا كــه بشناسي طبيبت را دلا، قرآن بخوان
وادي طــور اســت ايــن قــرآن و مــيــعــاد حــضـــور با تو گر خواهي سخن گويد خدا، قـرآن بخوان
مي برد خسران ز قرآن، هر كه دشمن با علي است مــومنيينش را بــود قــرآن شفــا، قرآن بخوان
بــــا زبــــان حــال، زيــنــب گفــت بــا رأس حــسيـن : خصم خـواند خارجي ما را اخي، قــرآن بخوان
چــــون بــــود قــرآن (حســان) بــرنامــه عمــر بشــر تــــا كــه تــــوفيق يــــابي بيــــا، قـرآن بخوان
--------------------------------------------------------
اميرالمومنين علي (ع)
گفت پيغامبر علي را کاي علي
شير حقي پهلوان پردلي
ليک بر شيري مکن هم اعتماد
اندر آ در سايهي نخل اميد
اندر آ در سايهي آن عاقلي
کش نداند برد از ره ناقلي
ظل او اندر زمين چون کوه قاف
روح او سيمرغ بس عاليطواف
گر بگويم تا قيامت نعت او
هيچ آن را مقطع و غايت مجو
در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
يا علي از جملهي طاعات راه
بر گزين تو سايهي خاص اله
هر کسي در طاعتي بگريختند
خويشتن را مخلصي انگيختند
تو برو در سايهي عاقل گريز
تا رهي زان دشمن پنهانستيز
از همه طاعات اينت بهترست
سبق يابي بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پير هين تسليم شو
همچو موسي زير حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضري بي نفاق
تا نگويد خضر رو هذا فراق
گرچه کشتي بشکند تو دم مزن
گرچه طفلي را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خويش خواند
تا يد الله فوق ايديهم براند
دست حق ميراندش زندهش کند
زنده چه بود جان پايندهش کند
هرکه تنها نادرا اين ره بريد
هم به عون همت پيران رسيد
دست پير از غايبان کوتاه نيست
دست او جز قبضه الله نيست
غايبان را چون چنين خلعت دهند
حاضران از غايبان لا شک بهاند
غايبان را چون نواله ميدهند
پيش مهمان تا چه نعمتها نهند
کو کسي کو پيش شه بندد کمر
تا کسي کو هست بيرون سوي در
چون گزيدي پير نازکدل مباش
سست و ريزيده چو آب و گل مباش
ور بهر زخمي تو پر کينه شوي
پس کجا بيصيقل آيينه شوي
مولوي
--------------------------------------------------------
مولا علي
پيوند الفت با علي بستيم از جان يا علي
ره نيست از ما تا علي، ما با علي با ما علي
مولا علي مولا علي
سلطان شهر «لا فتي» مسند فروز «هل اتي»
بحر کرم، کان عطا، در ملک دين يکتا علي
مولا علي مولا علي
شمشير حق در دست او، جانهاي عاشق مست او
هستي طفيل هست او، دنيا علي، عقبا علي
مولا علي مولا علي
در جمله اقوام عرب، هم در حسب، هم در نسب
«من کنت مولي» اي عجب زيبد که را الا علي
مولا علي مولا علي
قول حقيقت را ندا، هم بر نداي حق صدا
عشقي است او را با خدا، عشقي است ما را با علي
مولا علي مولا علي
در عالم بالاست او، سرمايه دنياست او
دنيا و مافيهاست او، دنيا و مافيها علي
مولا علي مولا علي
آنجا که حق تنها شود، چون نور حق پيدا شود
حلّال مشکلها شود تنها علي تنها علي
مولا علي مولا ع
حسين پژمان بختياري
--------------------------------------------------------
از الف تا ياء علي است
از الف اول امام از بعد پيغمبر علي است
آمر امر الهي شاه دينپرور علي است
ب برادر با نبي بيرق فراز دين حق
بحر احسان باب لطف بيحد و بيمر علي است
ت تبارك تاج و طاها تخت و نصراله سپاه
تيغآور خسرو مستغني از لشگر علي است
ث ثري مقدم ثريا متكا ثابت قدم
ثاني احمد به ذات كبريا مظهر علي است
ج جاه و قدرش ار خواهي به نزد ذوالجلال
جل شانه جز نبي از جمله بالاتر علي است
ح حدوثش با قدم مقرون حديثش حرف حق
حاكم حكم اللهي حيه در حيدر علي است
خ خداوند ظفر خيبر گشا مرحب شكار
خسرو ملك ولايت خلق را رهبر علي است
د داماد نبي دست خدا داراي دين
داعي ايجاد موجودات از داور علي است
ذ ذاتش ذوالجلال و ذالمنن وز ذوالفقار
ذلت افزا بر عدوي ملحد ابتر علي است
ر رفيعالقدر و والا رتبه روح افزا سخن
رهنماي خلق عالم ساقي كوثر علي است
ز زبر دست و زكي و زاهد و زهد آفرين
زيب بخش مسجد و زينت ده منبر علي است
س سعيد و سيد و سرور سلوني انتساب
سر لا رطب و لا يا بس سر و سرور علي است
ش شفيع المذنبين شير خدا شاه نجف
شمع ايوان هدايت شافع محشر علي اس
ص صديق و صبور و صالح و صاحب كرم
صبح صادق از درون شب پديدآور علي است
ض ضرغام شجاعت پيشهي روشن ضمير
ضاربي كز ضربش المضروب لايخبر علي است
ط طبيب طبعدان مطلوب ارباب طلب
طاق نه كاخ مطبق طرح را لنگر علي است
ظ ظهير ملك و ملت ظاهر و باطن امام
ظل ممدود خداي خالق اكبر علي است
ع عينالله و علي جاه و علام الغيوب
عالم علم علي الاشيا ز خشك و تر علي است
غ غران شير يزدان غيرت الله المبين
غالب اندر غزوهها بر خصم بد گوهر علي است
ف فصيح و فاضل و فخر عرب مير عجم
فارس ميدان مردي فاتح خيبر علي است
ق قلب عالم امكان قسيم خلد و نار
قاضي روز قيامت خواجهي قنبر علي است
ك كنز علم ماكان و علوم مايكون
كاشف سر و علن از اكبر و اصغر علي است
ل لطفش شامل احوال كل ما خلق
لازم التعظيم شاه معدلت گستر علي است
م ممدوح صحف موصوف تورات و زبور
مصحف وز انجيل را مصداق و المصدر علي است
ن نظام نه فلك از نام نيكش وز جمال
نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر علي است
و واجب منزلت ممكن نما والا گهر
واقف از ماوقع و از ما وقع يك سر علي است
هـ هوالهادي المضلين في الصراط المستقيم
هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر علي است
ي يدالله فوق ايديهم يكي از مدح او
يك سر از يا تا الف هر حرف را مضمر علي است
آدم و نوح سليمان و خليل بيخلل
موسي با اقتدار و عيسي با فر علي است
جان علي جانان علي ظاهر علي باطن علي
مي علي مينا علي ساقي علي ساغر علي است
گويي ار مدح علي ديگر چه غم داري صغير
ياور خلق جهاني گر ترا ياور علي است
محمد حسين صغير اصفهاني
--------------------------------------------------------
غـديـريّـه
پيام نور به لبهاى پيك وحى خداست
بخوان سرود ولايت! كه عيد اهل ولاست
بيا شراب طهور از خم غدير بزن
خدا گواست كه ساقى اين شراب خداست!
غدير بر همه حق باوران، تجلى حق
غدير بر همه گم گشتگان، چراغ هداست
غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر
غدير ميوه توحيد اوليا همه جاست
غدير آينه "لا اله الا هو"
غدير آيت "سبحان ربى الاعلى" ست
غدير هديه نور از خدا به پپغمبر
غدير نقش ولاى على به سينه ماست
غدير با همگان همسخن، ولى خاموش
غدير با همه كس آشنا، ولى تنهاست
غدير صفحه تاريخ "والا من والاه"
غدير آيه توبيخ "عاد من عادا" ست
هنوز از دل تفتيده غدير بلند
صداى مدح على با نواى روح فزاست
هنوز لاله "اكملت دينكم" رويَد
هنوز طوطى "اتممت نعمتى" گوياست
هنوز خواجه لولاك را نداست بلند:
كه هر كه را كه پيمبر منم، على مولاست
على بود پدر امت و برادر من
على سفير خدا و على امير شماست
على ست حج و على كعبه و على زمزم
على صفا و على مروه و على مسعاست
على صراط و على محشر و على ميزان
على بهشت و على كوثر و على طوباست
على حقيقت توحيد بر زبان كليم
على تجلى طور و على يد بيضاست
على است حق و، حقيقت به دور او گردد
على است عدل و، عدالت به خط او پوياست
على محمد و فرقان و نور و كوثر، قدر
على مزمل و ياسين و يوسف و طاهاست
على به قول محمد: درِ مدينه علم
ز در درآى كه راه خطا هميشه خطاست
حديث منزله را از نبى بگير و به خلق
بگو مخالف هارون مخالف موسى است
كسى كه جاى نبى خفت، جانشين نبى است
نه آن كه راحتى جان خويش را مىخواست
كسى كه بت شكند بر فراز دوش نبى
براى حفظ خلافت زهر كسى اولاست
گواه من به خلافت همان وجود على است
كه آفتاب به تأييد آفتاب گواست
به ديدگان خدا بينِ مرتضى سوگند!
كسى كه غير على ديد، ديدهاش اعماست
ثواب نيست، ثوابى كه بى ولاى على است
نماز نيست، نمازى كه بى على برپاست
به صد هزار زبان، روح مصطفى گويد:
كه اى تمامى امت، على امام شماست!
من و جدا شدن از مرتضى! خدا نكند!
كه هر كه گشت جدا از على، جدا ز خداست
مگر نگفت نبى:با هماند حق و على
اگر على نبود در ميانه، حق تنهاست
تمام قرآن در حمد و، حمد "بسم الله"
تمام بسمله در "با"، على چو نقطه باست
الا كسى كه تو را از على جدا كردند!
پناهگاه تو در آفتاب حشر كجاست؟
مرا به روز قيامت به خلد كارى نيست
بهشت من همه در صورت على پيداست
على ولى خدا بود پيش از آنكه خداى
به حرفِ "كن" همه كائنات را آراست
خدا براى على خلق كرد عالم را
چنان كه خلقت او را براى خود مىخواست
تمام عالمِ ايجاد بى وجود على
بسان كشتى بى ناخداى، در درياست
اگر قصيده "ميثم" بود صد و ده بيت
كه در عدد، صد و ده نام آن ولى خداست
فضايلى است على را كه گفتن هر يك
نيازمند هزاران قصيده غراست
--------------------------------------------------------
يوسف كنعان عشق
باده بده ساقيا ، ولى ز خُم غدير
چنگ بزن مطربا ، ولى به ياد امير
تو نيز اى چرخ پير ، بيا ز بالا به زير
داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگير
بلبل نطقم چنان ، قافيه پرداز شد
كه زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد
محيط كون و مكان ، دايره ساز شد
سرور روحانيون هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد ، پر ز گل و ارغوان
مسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ، ز آفتاب منير
فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست
يا به سپهر وجود ، نير اعظم نشست
يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست
روى حسود عنود ، سياه شد مثل قير
صاحب ديوان عشق ، زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير
به هر كه مولا منم ، على است مولاى او
نسخه اسما منم ، على ست طغراى او
يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست
كيست سليمان عشق ، بردر جاهش فقير
اى به فروغ جمال ، آينه ذو الجلال
« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال
گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير
--------------------------------------------------------
سخن آهسته
شدى عازم براى ديدن ياس
خزان مى گردد از داغ تو احساس
دلم لرزيد وقتى پيش چشمم
سخن آهسته مىگفتى به عباس
بيا عباس دستت را ببوسم
بيا تا چشم مستت را ببوسم
عزيز جان من نور دو عينم
پس از من جان تو جان حسينم
رسيده جان به لب زين زخم كارى
به پايان آمده چشم انتظارى
روم با فرق تا ابرو شكسته
به سوى همسر پهلو شكسته
خداحافظ حسن اى نور ديده
عزيز فاطمه اى غم رسيده
پس من مىكشى محنت فراوان
پس از من جان تو جان يتيمان
غريبم كفن و دفنم كن شبانه
چو مادر بى صدا و مخفيانه
خداحافظ حسين كربلائى
كه ديگر آمده وقت جدايى
سرت بر نيزه ها مى بينم امشب
تنت را له ببينم زير مركب
الا اى زينب غم پرور من
حلالم كن هميشه ياور من
غريبى موج دارد در نگاهت
سفر رفتى خدا پشت و پناهت
اسيرى مى روى در چنگ اغيار
به دست بسته بين كوچه بازار
--------------------------------------------------------
مديون
خسته از خويشم و ممنون توام
به خدا تيغ كه مديون توام
گر چهاى تيغ دلم را خستى
خوب شد فرق مرا بشكستى
باشد اى تيغ به لب زمزمه ام
شادمانم كه چنان فاطمه ام
تا كه با رخ به زمين افتادم
بين ديوار و در آمد يادم
تازه فهميده ام آن پاك سرشت
ز چه رو پشت در خانه نشست
درد پا تا سر او سوخته بود
تا نسوزم لب خود دوخته بود
--------------------------------------------------------
رباعيات
تادرتن خسته ام بود تاب وتوان
جزنام على مرانيايد به زبان
از آتش دوزخم نباشدباكى
چون مهر على بود مرا در دلوجان
***
در سيزده رجب على اعلا
در خانه ى كعبه شد چو نورى پيدا
جز ذات خداوندومحمد«آيت»!
نشناخت كسى قدر على را به خدا
***
در بحر عشق گوهر رخشانم آرزوست
يعنى ولاى آن شه مردانم آرزوست
در اقتدا به حجت والاى حق على
همچون صفاى ميثم تمارم آرزوست
***
آنكه پيداهست و ناپيدا، على است
هم على و عالى و اعلى،على است
چون على در صلب عالم دم بزد
قصد حق از »علّم الاسما«على است
***
روزى كه خدا اراده ى خلقت كرد
توحيد نمودو جلوه در وحدت كرد
آيينه صفت به حكم رودر رويى
در خانه ى خويش باعلى خلوت كرد
***
در وادى عشق يكه تاز است على
روشنگر راه اهل راز است على
بى حب على عباتى نيست قبول
چون روح دعا و هم نماز است على
--------------------------------------------------------
فاتح خيبر
بزم عشق من بر پا، در ميان خونها شد
فرق من شكست اما، وجه حق مصفا شد
مست جرعه ى نابم، بى قرار و بى تابم
در ميان محرابم، خون دل چو دريا شد
مست روى دلدارم »فزت« بر لبم دارم
گشته وقت ديدارم، موسم تماشا شد
گشته خون دل زارم، چاه غم بود يارم
شب هميشه بيدارم، بى كسى چه معنا شد
جارى از دلى محزون، مى چكد ز فرقم خون
سوى حق روم گلگون، چهره ام چه زيبا شد
بسترى ز غم دارم، زينبم بود يارم
او شده پرستارم، تا سحر به نجوا شد
فتح خندق و خيبر، كار راحت حيدر
ماندن پس از دلبر، قتل من همين جاشد
از جفاى ديرينه، ياد ضربت كينه
گشته چون قفس سينه، مرغ جان به آوا شد
من به ياد مسمارم، داغ فاطمه دارم
ذكر او شده كارم، هجر او غم افزا شد
فاطمه مه بدرم، فاطمه شب قدرم
من كه فاتح بدرم، خانه ام چه غوغا شد
خيمه ى غمش قائم، گشته در دلم دائم
كوچه بنى هاشم، قتلگاه زهرا شد
همسرم به پشت در، جاى من كشد كيفر
آن شهيده اطهر، جان نثار مولا شد
غصه ها ز حد بيرون، ميخ در شده گلگون
خون سينه ام محزون، يادگار اعدا شد
ياس من چو نيلوفر، بين شعله يك در
گشته غنچه ام پرپر، در چو با لگد وا شد
--------------------------------------------------------
بوتراب
سرخى رنگ وجه حق، به چهره سپيده شد
به روى خسته ى فلق، خون خدا كشيده شد
ز انحناى سجده اى، كمان محراب شكست
بيشتر از هلال مه، قامت غم خميده گشت
نغمه ى حزن مى زند، ناى نى شكسته دل
ز داغ آن كه از لبش، صوت خدا شنيده شد
به سوى بى نشان رود، كسى كه بيكرانه است
همان كه عشق و مستى از نگاهش آفريده شد
او كه كلام يار را، به طور بر كليم داد
از او به پيكر مسيح، روح خدا رسيده شد
همره هر پيمبرى، بوده هميشه در خفا
حبل هدايت بشر، ز بعد او بريده شد
به ضربت تيغ ستم، شكسته آيينه ى حق
او كه به مرآت رخش، وجه خداى ديده شد
در همه عالم آشنا، غريب خطه ى زمين
دگر به اوج بى كسى، به خاك آرميده شد
نقاب چهره مى شود، تراب بوتراب را
كسى كه طعم غربت، جهان بر او چشيده شد
مويه كنان، ناله زنان، جمع تمام قدسيان
هر چه كه بوده در جنان، جامه به تن دريده شد
ز فرق بشكسته او، شكسته شد نماز عشق
به خاك محراب دعا، خون خدا چكيده شد
رود به سوى دلبرى، كه دل به او سپرده بود
دو عاشقى كه نامشان، به عشق برگزيده شد
نه خون سر كه خون دل، روان ز قلب حيدر است
كشته ى داغ فاطمه شهيد يك شهيده شد
--------------------------------------------------------
غدير
غدير نقش ولاي علي به سينه ما
غدير عيد همه عمر با على بودن
غدير آينهدار على ولى الله ست
غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر
غدير نقش ولاى على به سينه ماست
غدير يك سند زنده، يك حقيقت محض
غدير از دل تنگ رسول عقده گشاست
غدير صفحه تاريخ وال من والاه
غدير آيه توبيخ عاد من عاد است
هنوز لاله «اكملت دينكم» رويد
هنوز طوطى «اتممت نعمتى» گوياست
هنوز خواجه لولاك را نداست بلند
كه هر كه را كه پيمبر منم، على مولاست
بگو كه خصم شود منكر غدير، چه باك
كه آفتاب، به هر سو نظر كنى پيداست
چو عمر صاعقه كوتاه باد دورانش
خلافتى كه دوامش به كشتن زهراس
حاج غلامرضا سازگار
--------------------------------------------------------
دريا در غدير
شب رفت و صبح ديد كه فرداست
پلكي زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهاي كف آلود
خورشيد بر دميده و پيداست
با اين پرنده هاي خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشيد
اين دختري كه اين همه زيباست؛
تن شسته در طراوت دريا
كاين گونه دلفريب و دل آراست
زان ابرهاي خيس كه ساحل
از دركشان به نرمي ديباست؛
در دوردست آبي دريا
يك لكه ابر گمشده پيداست
گويي كه چشمهاي تر او
در كام صبح، گرم تماشاست
اين نرم موجهاي پياپي
گيسوي حلقه حلقه درياست
دريا ـ كه مثل خاطره دور است ـ
دريا ـ كه مثل لحظه همين است ـ
اين حجم بي نهايت آبي
تلفيقي از حقيقت و رؤياست
اين پاك، اين كرامت سيال
آميزه اي ز خشم و مداراست
گاهي چو يك حماسه بشكوه
گاهي چو يك تغزل شيواست؛
مثل علي به لحظه پيكار
مثل علي به نيمه شبهاست
مردي كه روح نوح و خليل است
روحي كه روح بخش مسيحاست
روحي كه ناشناخته مانده
روحي كه تا هميشه معماست
روحي كه چون درخت و شقايق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دوردست شب، شب كوفه
اين ناله هاي كيست كه برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخليه به نجواست
اين شب، شب ملائكه و روح
يا رازگونه ليله اسراست؟
آن نور در حصار نگنجيد
پرواز كرد هر طرفي خواست
فرياد آن عدالت مظلوم
در كوچه سار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستيغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستجوي آن ابديت
موساي شوق، راهي سيناست
وقتي كه شب به وسعت يلداست
خورشيد گرم ياد تو با ماست
اي چشمه سار! مزرعه ها را
ياد هماره سبز تو سقاست
برخيز ـ اي نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست
در سردسير فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست
بي تو هنوز كعبه حرمت
با جامه سيه به معزاست
بي تو مدينه ساكت و خاموش
بي تو هواي كوفه غم افزاست
بي تو هواي ابري چشمم
عمري براي گريه مهياست
وقتي تو در ميانه نباشي
شادي چو عمر صاعقه كوتاست
بي تو گسسته، دفتر ماني
بي تو شكسته، چنگ نكيساست
بي تو پگاه خاطره تاريك
با تو نگاه پنجره بيناست
بي تو صداي آب، غم آلود
با تو نواي ناي، طرب زاست
ـ اي آن كه آفتاب تريني! ـ
با تو چه وحشتيم ز سرماست
روح تو چون قصيده بلند است
ديگر چه جاي وصف تو ما راست؟
سهيل محمودي
على را وصف، در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش بر نيايد
على تركيبى از زيباترينهاست
على تلفيقى از شيواتر ينهاست
على راز شگفت روز آغاز
على روح سبكبالى و پرواز
زبان عشق را گوياترين بود
طريق درد را پوياترين بود
دل دريايىاش درياى خون بود
ضميرش چون شهادت لالهگون بود
صداقت از وجودش رشك مىبرد
اصالت از حشورش غبطه مىخورد
صلابت ذرهاى از همتش بود
شجاعت در كمند هيبتش بود
سلاست در زبانش موج مىزد
كلامش تكيه را بر اوج مىزد
غبار عشق، خاك كوى او بود
عبير و مشك، مست از بوى او بود
على با درد غربت آشنا بود
على تنهاترين مرد خدا بود
على در آستين دست خدا داشت
قدم در آستان كبريا داشت
نواى عشق از ناى على بود
اذان سرخ، آواى على بود
شهادت از وجودش آبرو يافت
شهادت هر چه را دارد از او يافت
على سوز و گدازى جاودانه است
على راز و نيازى عاشقانه است
تپش در سينهاش حرفى دگر داشت
حديث خوردن خون جگر داشت
شگفتا! عشق از او وام گيرد
محبت آيد و الهام گيرد
تلاطم پيش پايش سخت آرام
تداوم در حضورش بى سرانجام
توان در پيش پايش ناتوان است
فصاحت در حضورش بى زبان است
خطر مىلرزد از تكرار نامش
سفر گم مىشود در نيم گامش
يورش از ذوالفقارش بيم دارد
تهاجم صحبت از تسليم دارد
كفش خونينترين گل پينه را داشت
ضميرش صافى آيينه را داشت
من او را ديدهام در بى كرآنه
فراتر از تمام كهكشانها
من او را ديدهام آن سوى بودن
فراز لحظه ناب سرودن
من او را ديدهام در فصل مهتاب
درون خانه مهتابى آب
على را از گل «لا»«آفريدند
براى عشق، مولا آفريدند
سخن هر چند گويم ناتمام است
سخن در حد او سوداى خام است
ز دريا قطره آوردن هنر نيست
زبانم را توانى بيشتر نيست
ولى تا با سخن گردد دلم جفت
بگويم آنچه آن شوريده مىگفت :
«على را قدر، پيغمبر شناسد
كه هر كس خويش را بهتر شناسد»
پرويز بيگى حبيب آبادى
--------------------------------------------------------
نبوت و ولايت
مهر تابان ولايت شد نمايان در غدير
باز بخشيد اين بشارت، خلق را جان در غدير
خوان و احسان و كرم گسترد يزدان تا كند
عالمى را بر سر اين سفره مهمان در غدير
از طواف كعبه امروز آن كه بر گردد، يقين
حج او مقرون بود با عهد و پيمان در غدير
وه! چه غوغايى است د رآن سرزمين از جوش خلق !
موج انسان بين، بيابان در بيابان در غدير !
از جهاز اشتران شد منبرى آراسته
باشكوهى برتر از تخت سليمان در غدير
بر سر دست نبى تهليل گويان، مرتضى
اشك شوق از ديده مىبارد چو باران در غدير
اقتران مهر و مه دارد تماشا، نى عجب
گر شود جبرئيل هم آيينه گردان در غدير
دل درون سينه طغيان كرد و هوش از سر پريد
تا طنين انداز شد آيات قرآن در غدير
سينه پاك پيمبر گشت سر شار از شعف
آيه «بلغ» چو نازل شد زيزدان در غدير
تا ز «اكملت لكم» پر شد فضا، جبريل گفت:
با خود آوردم پيام از حى سبحان در غدير
مصطفى تا مرتضى را همچو جان دربر گرفت
يوسفش را كرد پيدا، پير كنعان در غدير
تا على شد جانشين خاتم پيغمبران
آشكارا شد همه اسرار پنهان در غدير
«هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست»
اين ندا پيچيد در گوش بزرگان در غدير
خاطر اهل ولا زين گفته شد اميدوار
نا اميد از رحمت حق گشت شيطان در غدير
تا جهان را از عدالت پر كند همچون نبى
مرتضى بگرفت از او، منشور و پيمان در غدير
از نبوت د رجهان، اسلام اگر شد منتشر
شد ولايت دين يزدان را نگهبان در غدير
در حقيقت شد مسلمان هر كه با اخلاص داد
دست بيعت با على، مانند سلمان در غدير
گر به صدق و راستى آيد سوى اين آبگير
هر خطا كارى شود پاكيزه دامان در غدير
شد جهان روشن ز انوار اميرالمؤمنين
چلچراغ عشق و ايمان شد فروزان در غدير
«سرويا»! شكر خدا در موسم «حج وداع»
دين حق رونق گرفت و يافت سامان در غدير
قاسم سرويها (سروى)
--------------------------------------------------------
نخستين موج دريايي ولايت
علي مرتضي مير خلايق
بزرگ عارفان نور حقايق
شعاع نور خورشيد هدايت
نخستين موج درياي ولايت
علي جان جهان و نور هستي
يگانه مظهر عهد الستي
نباشد گر علي، عالم نباشد
شرف در دوده آدم نباشد
علي تنها كليد فهم قرآن
كزو پيدا شود اسرار پنهان
علي رمز وجود آفرينش
علي نور چراغ اهل بينش
علي بر حق، امام اولين است
شكوه آسمان، فرّ زمين است
علي مجلس فروز اهل راز است
ز خونش سرخ، محراب نماز است
علي بنياد هستي را قوام است
علي اوضاع گيتي را نظام است
علي با ذوالفقارش گفت و گو داشت
خدا را در همه جا پيش رو داشت
علي سالار ميدان نبرد است
به روز جنگ و هيجا مرد مرد است
علي مرد عطا؛ مرد سخا بود
علي لشكر شكن؛ خيبر گشا بود
ز نور او منور ملك هستي
زمين و آسمان بالا و پستي
علي نور و علي عشق و علي جان
به سختي چاره و بر درد درمان
علي اميد جان، نور دل ما
علي آسان نماي مشكل ما
علي با درد جانش آشنا بود
تمام دردمندان را شفا بود
علي گاهي طبيب و گاه دهقان
گهي در كار كشت و گاه درمان
علي انسان كامل بود و عادل
نبُد يك دم ز كار خلق غافل
علي گنج نهاني سينهاش بود
چو آئينه دل بي كينهاش بود
علي بر كفش پاره پينه ميزد
گره بر سينه بيكينه ميزد
علي فرمانده حكم قضا بود
به منشور قدر فرمانروا بود
علي اسرار دل با چاه ميگفت
گهرهاي درون بنهفته ميسفت
علي اندر تفكر بود دائم
به صبر و حلم، همچون كوه، قائم
علي اسلام را بود و نبود است
يگانه نسخه ملك وجود است
علي شب در عبادت بود بيدار
ولي در روزها پيوسته در كار
علي بر تيره شب، فجر سحر بود
يتيمان را به سر سايه پدر بود
علي هر روز تا شب كار ميكرد
ولي با نان جو افطار ميكرد
علي سرچشمه انعام و احسان
علي كانون فيض و قطب امكان
علي بوتراب از عالم خاك
به يك لحظه شدي تا قرب افلاك
علي نور خدا جان جهان است
مرا در وصف او الكن زبان است
صالح افشار نويسركاني
--------------------------------------------------------
نفس رسول اكرم
اي علم ملت و نفس رسول
حلقه كِش علم تو گوش عقول
اي به تو مختوم كتاب وجود
وي به تو مرجوع حساب وجود
داغ كِش نافه تو مشك ناب
جزيه ده سايه تو آفتاب
خازن سبحاني و تنزيل وحي
عالم رباني و تأويل وحي
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت كه مسجود شد
تا كه شده كُنْيَت تو بوتراب
نُه فلك از جوي زمين خورده آب
راه حق و هادي هر گمرهي
ما ظلماتيم و تو نور اللّهي
آنكه گذشت از تو و غيري گزيد
نور بداد ابله و ظلمت خريد
وانكه ز تو بر ديگري ديده دوخت
خاك سيه بستد و گوهر فروخت
تبيان
--------------------------------------------------------
نور هل اتي
گيرم که آفتاب جهان ذره پرور است
اين بس مرا که سايه ي مهر تو برسر است
دولت به کام و محنت گردون حرام باد
تا ساغرت بگردش و تامي به ساغر است
اي دل چرا به غير خدا تکيه مي کني؟
اميد ما و لطف خدا از که کمتر است؟
بهر دو نان خجالت دونان چه مي کشي؟
اي دل صبور باش که روزي مقدّر است
خاطر ز گفتگوي مکرّر شود ملول
الاّ حديث دوست که قند مکرّر است
فرخنده نامه اي که موشّح به نام اوست
زيبنده آن صحيفه که او زيب دفتر است
نامي که با خدا و پيمبر ز فرط قدس
زيب اذان و زينت محراب و منبر است
پشت فلک خميده که با ماه و آفتاب
در حال سجده روي به درگاه حيدر است
شمس ضحي، امام هدي، نور هل اتي
چشم خدا و نفس نفيس پيمبر است
در آيه ي مباهله اين مهر و ماه را
جانها يکي و جلوه ي جان از دو پيکر است
وجهي چنان جميل که از شدّت جمال
وجه خدا و جلوه ي الله اکبر است
نازم به دست او که يکي ناز شست او
از جاي کندن در سنگين خيبر است
با اشک چشم، ابر کرم بر سر يتيم
با برق تيغ، صاعقه اي بر ستمگر است
جز راه او بسوي خداوند راه نيست
يعني که شهر علم نبي را علي، در است
بر تارک زمان و مکان تاج افتخار
در آسمان فضل: درخشنده اختر است
قبرش درون ديده ي آدم که چشم او
در خاک هم بنور جمالش منوّر است
آوازش از وراي زمانها رسد بگوش
تصويرش از فراز افق ها مصوّر است
کمتر ز ذرهّ ايم و فزون تر ز آفتاب
ما را که خاک پاي علي بر سر افسر است
وصف علي ز عقل و قياس و خيال و وهم
وز هرچه گفته اند و شنيديم برتر است
شد عرض ما تمام و حديث تو ناتمام
حاجت به مجلس دگر و وقت ديگر است
طبع لطيف و شعر «رياضي» به لطف و شهد
شاخ نبات خواجه ي شيراز و شکّر است1
1- مباهله: اشاره به قضيه مباهله با نصاراي نجران است که پيامبر اکرم(ص) و اهل بيت براي مباهله در محلي حضور يافتند و نصاراي نجران از انجام آن منصرف شدند: مباهله تفريق و طلب مرگ يکديگر است.
محمدعلي رياضي يزدي
--------------------------------------------------------
وصي مصطفي
شحنه دشت نجف شاه ولايت ، حيدر است
آن شهنشاهي كه بحر لافتي را گوهر است
زانكه اين آب حيات از چشمه سار ديگر است
ذات پاك مرتضي را با كسي نسبت مكن
كاين سخن را صد جهان معني به هر بابي در است
معني قول" علي بابُها(1)" آسان مدان
هم به معني مَظهرش او هم به معني مُظهر است
سّر سبحاني كه پنهانست در " ناد علي" (2)
معجزات انبيا را مظهر او مصدر است
در ارادت اوليا را منطق او موردست
هر يكي جام جم و آيينه اسكندر است
از فروغ روي او ، خورشيد ذرات جهان
آري آن نخل كرم هر جا بود بار آور است
هم شراب كوثر و هم آب خضر از لطف اوست
زانكه آن آب بقا را خضر راهش رهبر است
پيرو شاه نجف شو، گر به كوثر مايلي
تا بداني ذات حيدر از كدامين جوهر است
لَحْمُك لَحْمي بدان و جِسْمُكَ جِسمي(3) بخوان
پايه ي قدرش نگر كز هر دو عالم برتر است
پا به دوش مصطفي بهر شكست بت نهاد
زانكه جاي مصطفي هم مرتضي را درخور است
در شب جان باختن ، بر جاي احمد تكيه كرد
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاكستر است
پيش لطفش هشت جنت واديي باشد سراب
نيست جز حب تو ايمان ، مومنان را باوراست
يا اميرالمومنين ، آني كه گر گويد كسي
آتشش بايد زدن، گر خود همه عود تر است
هر كه نبود ميوه حب تواش، چون چوب خشك
گلبن طوبي ز روي پايه چوب منبر است
خطبه برنامت چون خواند بلبل روح القدس
بلكه هر يك قطره ئي از آن چو بحر اخضر است
بحر الطاف ترا درياي اخضر نيم موج
كاندرين ظلمت سرا نور تو ما را رهبر است
اي چراغ شرع و شمع دين دليل راه شو
و " سَقاهُم رَبُّهم"(4) مزدش شراب كوثر است
كرد اهلي جان فدا بهر شهيد كربلا
سايباني از براي آفتاب محشر است
سايه ي آل علي پاينده بادا كاين پناه
پي نوشتها:
1- اشاره است به حديث معروف نبوي( ص):" انا مدينة العلم و علي بابها فمن اراد العلم فليأت الباب ."( بحال الانوار ، ج 9، ص 3763).
2- اشاره است به ذكر معروف : ناد عليا مظهر العجائب ، تجده عونا لك في النوائب .
3- اشاره است به حديث نبوي (ص):" قال رسول الله (ص) لام السلمه : هذا علي بن ابيطالب لحمه لحمي و دمه دمي ، فهو مني بمنزله هارون من موسي الا انّه لا نبي بعدي. ( كنوز الحقايق ، ص 161).
4- اشاره است به بخشي از آيه " و سقيهم ربهم شراباً طهوراً."( دهر / 21)
اهلي شيرازي
--------------------------------------------------------
كمال حضور
در اُحُد مير حيدر کرّار
يافت زخمي قوي در آن پيکار
ماند پيکان تير در پايش
اقتضا کرد آنزمان رايش
که برون آرد از قدم پيکان
که همان بود مَرو را درمان
زود مرد جرايحي چو بديد
گفت بايد به تيغ باز بريد
بسته ي زخم را کليد آيد
هيچ طاقت نداشت با دم گاز
گفت بگذار تا بوقت نماز
چون شد اندر نماز، حجّامش
ببريد آن لطيف اندامش
جمله پيکان ازو برون آورد
و او شده بيخبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علي
آن مر او را خداي خوانده ولي
گفت کمتر شد آن اَلم چون است
و ز چه جاي نماز پر خون است
گفت با او جمال عصر، حسين
آن بر اولاد مصطفي شده زين
گفت چون در نماز رفتي تو
برِ ايزد فراز رفتي تو
کرد پيکان برون ز تو حجّام
باز نا داده از نماز سلام
گفت حيدر به خالق الاکبر
که مرا زين اَلم نبود خبر
حکيم سنائي غزنوي
--------------------------------------------------------
قرآن و عترت
با تو گر خواهــي سخــن گويد خـدا، قــرآن بــخــوان * * * تــــا شـــود روح تـو با حق آشنا، قرآن بخوان
(رتــــل القــرآن تــــرتــيــلا) نــــداي رحــمـت اســت * * * مي دهد قرآن به جان و دل صفا، قرآن بخوان
اي بــشيــــر، يـــاد خــــدا، آرامــش دل مــي دهــــد * * * دردمــنــــدان را بــود قــرآن دوا، قــرآن بخوان
گفت پيغمبر كه بي دين است، هر كس بي حياست تــــا شـــود روح تــو پابــند حيــا، قـرآن بخوان
دامــهــا گستــرده شــيطــان، در مــسيــر عمــر تــو تــــا كه ايمن باشي از اين دامها، قرآن بخوان
اي كــــه روحــت سخــت پـــايــبــنــد دنــيــــا شــده مي كــند قــرآن تــو را از غم رها، قرآن بخوان
عـــتــرت احــمــــد ز قــرآنــش نــمــي گــردد جــــدا تــــا بيــابي معنــي ايــن نكته را، قرآن بخوان
هــســت قــرآن صــامت و قــرآن نـاطق عترت است تــــا ندانــي اين دو را از هم جدا، قرآن بخوان
نــسخــه قــرآن بــه دستــــورالــعــمــل دارد نــيــــاز تــــا كــه بشناسي طبيبت را دلا، قرآن بخوان
وادي طــور اســت ايــن قــرآن و مــيــعــاد حــضـــور با تو گر خواهي سخن گويد خدا، قـرآن بخوان
مي برد خسران ز قرآن، هر كه دشمن با علي است مــومنيينش را بــود قــرآن شفــا، قرآن بخوان
بــــا زبــــان حــال، زيــنــب گفــت بــا رأس حــسيـن : خصم خـواند خارجي ما را اخي، قــرآن بخوان
چــــون بــــود قــرآن (حســان) بــرنامــه عمــر بشــر تــــا كــه تــــوفيق يــــابي بيــــا، قـرآن بخوان
--------------------------------------------------------
اميرالمومنين علي (ع)
گفت پيغامبر علي را کاي علي
شير حقي پهلوان پردلي
ليک بر شيري مکن هم اعتماد
اندر آ در سايهي نخل اميد
اندر آ در سايهي آن عاقلي
کش نداند برد از ره ناقلي
ظل او اندر زمين چون کوه قاف
روح او سيمرغ بس عاليطواف
گر بگويم تا قيامت نعت او
هيچ آن را مقطع و غايت مجو
در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
يا علي از جملهي طاعات راه
بر گزين تو سايهي خاص اله
هر کسي در طاعتي بگريختند
خويشتن را مخلصي انگيختند
تو برو در سايهي عاقل گريز
تا رهي زان دشمن پنهانستيز
از همه طاعات اينت بهترست
سبق يابي بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پير هين تسليم شو
همچو موسي زير حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضري بي نفاق
تا نگويد خضر رو هذا فراق
گرچه کشتي بشکند تو دم مزن
گرچه طفلي را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خويش خواند
تا يد الله فوق ايديهم براند
دست حق ميراندش زندهش کند
زنده چه بود جان پايندهش کند
هرکه تنها نادرا اين ره بريد
هم به عون همت پيران رسيد
دست پير از غايبان کوتاه نيست
دست او جز قبضه الله نيست
غايبان را چون چنين خلعت دهند
حاضران از غايبان لا شک بهاند
غايبان را چون نواله ميدهند
پيش مهمان تا چه نعمتها نهند
کو کسي کو پيش شه بندد کمر
تا کسي کو هست بيرون سوي در
چون گزيدي پير نازکدل مباش
سست و ريزيده چو آب و گل مباش
ور بهر زخمي تو پر کينه شوي
پس کجا بيصيقل آيينه شوي
مولوي
--------------------------------------------------------
مولا علي
پيوند الفت با علي بستيم از جان يا علي
ره نيست از ما تا علي، ما با علي با ما علي
مولا علي مولا علي
سلطان شهر «لا فتي» مسند فروز «هل اتي»
بحر کرم، کان عطا، در ملک دين يکتا علي
مولا علي مولا علي
شمشير حق در دست او، جانهاي عاشق مست او
هستي طفيل هست او، دنيا علي، عقبا علي
مولا علي مولا علي
در جمله اقوام عرب، هم در حسب، هم در نسب
«من کنت مولي» اي عجب زيبد که را الا علي
مولا علي مولا علي
قول حقيقت را ندا، هم بر نداي حق صدا
عشقي است او را با خدا، عشقي است ما را با علي
مولا علي مولا علي
در عالم بالاست او، سرمايه دنياست او
دنيا و مافيهاست او، دنيا و مافيها علي
مولا علي مولا علي
آنجا که حق تنها شود، چون نور حق پيدا شود
حلّال مشکلها شود تنها علي تنها علي
مولا علي مولا ع
حسين پژمان بختياري
--------------------------------------------------------
از الف تا ياء علي است
از الف اول امام از بعد پيغمبر علي است
آمر امر الهي شاه دينپرور علي است
ب برادر با نبي بيرق فراز دين حق
بحر احسان باب لطف بيحد و بيمر علي است
ت تبارك تاج و طاها تخت و نصراله سپاه
تيغآور خسرو مستغني از لشگر علي است
ث ثري مقدم ثريا متكا ثابت قدم
ثاني احمد به ذات كبريا مظهر علي است
ج جاه و قدرش ار خواهي به نزد ذوالجلال
جل شانه جز نبي از جمله بالاتر علي است
ح حدوثش با قدم مقرون حديثش حرف حق
حاكم حكم اللهي حيه در حيدر علي است
خ خداوند ظفر خيبر گشا مرحب شكار
خسرو ملك ولايت خلق را رهبر علي است
د داماد نبي دست خدا داراي دين
داعي ايجاد موجودات از داور علي است
ذ ذاتش ذوالجلال و ذالمنن وز ذوالفقار
ذلت افزا بر عدوي ملحد ابتر علي است
ر رفيعالقدر و والا رتبه روح افزا سخن
رهنماي خلق عالم ساقي كوثر علي است
ز زبر دست و زكي و زاهد و زهد آفرين
زيب بخش مسجد و زينت ده منبر علي است
س سعيد و سيد و سرور سلوني انتساب
سر لا رطب و لا يا بس سر و سرور علي است
ش شفيع المذنبين شير خدا شاه نجف
شمع ايوان هدايت شافع محشر علي اس
ص صديق و صبور و صالح و صاحب كرم
صبح صادق از درون شب پديدآور علي است
ض ضرغام شجاعت پيشهي روشن ضمير
ضاربي كز ضربش المضروب لايخبر علي است
ط طبيب طبعدان مطلوب ارباب طلب
طاق نه كاخ مطبق طرح را لنگر علي است
ظ ظهير ملك و ملت ظاهر و باطن امام
ظل ممدود خداي خالق اكبر علي است
ع عينالله و علي جاه و علام الغيوب
عالم علم علي الاشيا ز خشك و تر علي است
غ غران شير يزدان غيرت الله المبين
غالب اندر غزوهها بر خصم بد گوهر علي است
ف فصيح و فاضل و فخر عرب مير عجم
فارس ميدان مردي فاتح خيبر علي است
ق قلب عالم امكان قسيم خلد و نار
قاضي روز قيامت خواجهي قنبر علي است
ك كنز علم ماكان و علوم مايكون
كاشف سر و علن از اكبر و اصغر علي است
ل لطفش شامل احوال كل ما خلق
لازم التعظيم شاه معدلت گستر علي است
م ممدوح صحف موصوف تورات و زبور
مصحف وز انجيل را مصداق و المصدر علي است
ن نظام نه فلك از نام نيكش وز جمال
نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر علي است
و واجب منزلت ممكن نما والا گهر
واقف از ماوقع و از ما وقع يك سر علي است
هـ هوالهادي المضلين في الصراط المستقيم
هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر علي است
ي يدالله فوق ايديهم يكي از مدح او
يك سر از يا تا الف هر حرف را مضمر علي است
آدم و نوح سليمان و خليل بيخلل
موسي با اقتدار و عيسي با فر علي است
جان علي جانان علي ظاهر علي باطن علي
مي علي مينا علي ساقي علي ساغر علي است
گويي ار مدح علي ديگر چه غم داري صغير
ياور خلق جهاني گر ترا ياور علي است
محمد حسين صغير اصفهاني
--------------------------------------------------------
غـديـريّـه
پيام نور به لبهاى پيك وحى خداست
بخوان سرود ولايت! كه عيد اهل ولاست
بيا شراب طهور از خم غدير بزن
خدا گواست كه ساقى اين شراب خداست!
غدير بر همه حق باوران، تجلى حق
غدير بر همه گم گشتگان، چراغ هداست
غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر
غدير ميوه توحيد اوليا همه جاست
غدير آينه "لا اله الا هو"
غدير آيت "سبحان ربى الاعلى" ست
غدير هديه نور از خدا به پپغمبر
غدير نقش ولاى على به سينه ماست
غدير با همگان همسخن، ولى خاموش
غدير با همه كس آشنا، ولى تنهاست
غدير صفحه تاريخ "والا من والاه"
غدير آيه توبيخ "عاد من عادا" ست
هنوز از دل تفتيده غدير بلند
صداى مدح على با نواى روح فزاست
هنوز لاله "اكملت دينكم" رويَد
هنوز طوطى "اتممت نعمتى" گوياست
هنوز خواجه لولاك را نداست بلند:
كه هر كه را كه پيمبر منم، على مولاست
على بود پدر امت و برادر من
على سفير خدا و على امير شماست
على ست حج و على كعبه و على زمزم
على صفا و على مروه و على مسعاست
على صراط و على محشر و على ميزان
على بهشت و على كوثر و على طوباست
على حقيقت توحيد بر زبان كليم
على تجلى طور و على يد بيضاست
على است حق و، حقيقت به دور او گردد
على است عدل و، عدالت به خط او پوياست
على محمد و فرقان و نور و كوثر، قدر
على مزمل و ياسين و يوسف و طاهاست
على به قول محمد: درِ مدينه علم
ز در درآى كه راه خطا هميشه خطاست
حديث منزله را از نبى بگير و به خلق
بگو مخالف هارون مخالف موسى است
كسى كه جاى نبى خفت، جانشين نبى است
نه آن كه راحتى جان خويش را مىخواست
كسى كه بت شكند بر فراز دوش نبى
براى حفظ خلافت زهر كسى اولاست
گواه من به خلافت همان وجود على است
كه آفتاب به تأييد آفتاب گواست
به ديدگان خدا بينِ مرتضى سوگند!
كسى كه غير على ديد، ديدهاش اعماست
ثواب نيست، ثوابى كه بى ولاى على است
نماز نيست، نمازى كه بى على برپاست
به صد هزار زبان، روح مصطفى گويد:
كه اى تمامى امت، على امام شماست!
من و جدا شدن از مرتضى! خدا نكند!
كه هر كه گشت جدا از على، جدا ز خداست
مگر نگفت نبى:با هماند حق و على
اگر على نبود در ميانه، حق تنهاست
تمام قرآن در حمد و، حمد "بسم الله"
تمام بسمله در "با"، على چو نقطه باست
الا كسى كه تو را از على جدا كردند!
پناهگاه تو در آفتاب حشر كجاست؟
مرا به روز قيامت به خلد كارى نيست
بهشت من همه در صورت على پيداست
على ولى خدا بود پيش از آنكه خداى
به حرفِ "كن" همه كائنات را آراست
خدا براى على خلق كرد عالم را
چنان كه خلقت او را براى خود مىخواست
تمام عالمِ ايجاد بى وجود على
بسان كشتى بى ناخداى، در درياست
اگر قصيده "ميثم" بود صد و ده بيت
كه در عدد، صد و ده نام آن ولى خداست
فضايلى است على را كه گفتن هر يك
نيازمند هزاران قصيده غراست
--------------------------------------------------------
يوسف كنعان عشق
باده بده ساقيا ، ولى ز خُم غدير
چنگ بزن مطربا ، ولى به ياد امير
تو نيز اى چرخ پير ، بيا ز بالا به زير
داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگير
بلبل نطقم چنان ، قافيه پرداز شد
كه زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد
محيط كون و مكان ، دايره ساز شد
سرور روحانيون هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد ، پر ز گل و ارغوان
مسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ، ز آفتاب منير
فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست
يا به سپهر وجود ، نير اعظم نشست
يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست
روى حسود عنود ، سياه شد مثل قير
صاحب ديوان عشق ، زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير
به هر كه مولا منم ، على است مولاى او
نسخه اسما منم ، على ست طغراى او
يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست
كيست سليمان عشق ، بردر جاهش فقير
اى به فروغ جمال ، آينه ذو الجلال
« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال
گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير
--------------------------------------------------------
سخن آهسته
شدى عازم براى ديدن ياس
خزان مى گردد از داغ تو احساس
دلم لرزيد وقتى پيش چشمم
سخن آهسته مىگفتى به عباس
بيا عباس دستت را ببوسم
بيا تا چشم مستت را ببوسم
عزيز جان من نور دو عينم
پس از من جان تو جان حسينم
رسيده جان به لب زين زخم كارى
به پايان آمده چشم انتظارى
روم با فرق تا ابرو شكسته
به سوى همسر پهلو شكسته
خداحافظ حسن اى نور ديده
عزيز فاطمه اى غم رسيده
پس من مىكشى محنت فراوان
پس از من جان تو جان يتيمان
غريبم كفن و دفنم كن شبانه
چو مادر بى صدا و مخفيانه
خداحافظ حسين كربلائى
كه ديگر آمده وقت جدايى
سرت بر نيزه ها مى بينم امشب
تنت را له ببينم زير مركب
الا اى زينب غم پرور من
حلالم كن هميشه ياور من
غريبى موج دارد در نگاهت
سفر رفتى خدا پشت و پناهت
اسيرى مى روى در چنگ اغيار
به دست بسته بين كوچه بازار
--------------------------------------------------------
مديون
خسته از خويشم و ممنون توام
به خدا تيغ كه مديون توام
گر چهاى تيغ دلم را خستى
خوب شد فرق مرا بشكستى
باشد اى تيغ به لب زمزمه ام
شادمانم كه چنان فاطمه ام
تا كه با رخ به زمين افتادم
بين ديوار و در آمد يادم
تازه فهميده ام آن پاك سرشت
ز چه رو پشت در خانه نشست
درد پا تا سر او سوخته بود
تا نسوزم لب خود دوخته بود
--------------------------------------------------------
رباعيات
تادرتن خسته ام بود تاب وتوان
جزنام على مرانيايد به زبان
از آتش دوزخم نباشدباكى
چون مهر على بود مرا در دلوجان
***
در سيزده رجب على اعلا
در خانه ى كعبه شد چو نورى پيدا
جز ذات خداوندومحمد«آيت»!
نشناخت كسى قدر على را به خدا
***
در بحر عشق گوهر رخشانم آرزوست
يعنى ولاى آن شه مردانم آرزوست
در اقتدا به حجت والاى حق على
همچون صفاى ميثم تمارم آرزوست
***
آنكه پيداهست و ناپيدا، على است
هم على و عالى و اعلى،على است
چون على در صلب عالم دم بزد
قصد حق از »علّم الاسما«على است
***
روزى كه خدا اراده ى خلقت كرد
توحيد نمودو جلوه در وحدت كرد
آيينه صفت به حكم رودر رويى
در خانه ى خويش باعلى خلوت كرد
***
در وادى عشق يكه تاز است على
روشنگر راه اهل راز است على
بى حب على عباتى نيست قبول
چون روح دعا و هم نماز است على
--------------------------------------------------------
فاتح خيبر
بزم عشق من بر پا، در ميان خونها شد
فرق من شكست اما، وجه حق مصفا شد
مست جرعه ى نابم، بى قرار و بى تابم
در ميان محرابم، خون دل چو دريا شد
مست روى دلدارم »فزت« بر لبم دارم
گشته وقت ديدارم، موسم تماشا شد
گشته خون دل زارم، چاه غم بود يارم
شب هميشه بيدارم، بى كسى چه معنا شد
جارى از دلى محزون، مى چكد ز فرقم خون
سوى حق روم گلگون، چهره ام چه زيبا شد
بسترى ز غم دارم، زينبم بود يارم
او شده پرستارم، تا سحر به نجوا شد
فتح خندق و خيبر، كار راحت حيدر
ماندن پس از دلبر، قتل من همين جاشد
از جفاى ديرينه، ياد ضربت كينه
گشته چون قفس سينه، مرغ جان به آوا شد
من به ياد مسمارم، داغ فاطمه دارم
ذكر او شده كارم، هجر او غم افزا شد
فاطمه مه بدرم، فاطمه شب قدرم
من كه فاتح بدرم، خانه ام چه غوغا شد
خيمه ى غمش قائم، گشته در دلم دائم
كوچه بنى هاشم، قتلگاه زهرا شد
همسرم به پشت در، جاى من كشد كيفر
آن شهيده اطهر، جان نثار مولا شد
غصه ها ز حد بيرون، ميخ در شده گلگون
خون سينه ام محزون، يادگار اعدا شد
ياس من چو نيلوفر، بين شعله يك در
گشته غنچه ام پرپر، در چو با لگد وا شد
--------------------------------------------------------
بوتراب
سرخى رنگ وجه حق، به چهره سپيده شد
به روى خسته ى فلق، خون خدا كشيده شد
ز انحناى سجده اى، كمان محراب شكست
بيشتر از هلال مه، قامت غم خميده گشت
نغمه ى حزن مى زند، ناى نى شكسته دل
ز داغ آن كه از لبش، صوت خدا شنيده شد
به سوى بى نشان رود، كسى كه بيكرانه است
همان كه عشق و مستى از نگاهش آفريده شد
او كه كلام يار را، به طور بر كليم داد
از او به پيكر مسيح، روح خدا رسيده شد
همره هر پيمبرى، بوده هميشه در خفا
حبل هدايت بشر، ز بعد او بريده شد
به ضربت تيغ ستم، شكسته آيينه ى حق
او كه به مرآت رخش، وجه خداى ديده شد
در همه عالم آشنا، غريب خطه ى زمين
دگر به اوج بى كسى، به خاك آرميده شد
نقاب چهره مى شود، تراب بوتراب را
كسى كه طعم غربت، جهان بر او چشيده شد
مويه كنان، ناله زنان، جمع تمام قدسيان
هر چه كه بوده در جنان، جامه به تن دريده شد
ز فرق بشكسته او، شكسته شد نماز عشق
به خاك محراب دعا، خون خدا چكيده شد
رود به سوى دلبرى، كه دل به او سپرده بود
دو عاشقى كه نامشان، به عشق برگزيده شد
نه خون سر كه خون دل، روان ز قلب حيدر است
كشته ى داغ فاطمه شهيد يك شهيده شد
--------------------------------------------------------
غدير
غدير نقش ولاي علي به سينه ما
غدير عيد همه عمر با على بودن
غدير آينهدار على ولى الله ست
غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر
غدير نقش ولاى على به سينه ماست
غدير يك سند زنده، يك حقيقت محض
غدير از دل تنگ رسول عقده گشاست
غدير صفحه تاريخ وال من والاه
غدير آيه توبيخ عاد من عاد است
هنوز لاله «اكملت دينكم» رويد
هنوز طوطى «اتممت نعمتى» گوياست
هنوز خواجه لولاك را نداست بلند
كه هر كه را كه پيمبر منم، على مولاست
بگو كه خصم شود منكر غدير، چه باك
كه آفتاب، به هر سو نظر كنى پيداست
چو عمر صاعقه كوتاه باد دورانش
خلافتى كه دوامش به كشتن زهراس
حاج غلامرضا سازگار
--------------------------------------------------------
دريا در غدير
شب رفت و صبح ديد كه فرداست
پلكي زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهاي كف آلود
خورشيد بر دميده و پيداست
با اين پرنده هاي خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشيد
اين دختري كه اين همه زيباست؛
تن شسته در طراوت دريا
كاين گونه دلفريب و دل آراست
زان ابرهاي خيس كه ساحل
از دركشان به نرمي ديباست؛
در دوردست آبي دريا
يك لكه ابر گمشده پيداست
گويي كه چشمهاي تر او
در كام صبح، گرم تماشاست
اين نرم موجهاي پياپي
گيسوي حلقه حلقه درياست
دريا ـ كه مثل خاطره دور است ـ
دريا ـ كه مثل لحظه همين است ـ
اين حجم بي نهايت آبي
تلفيقي از حقيقت و رؤياست
اين پاك، اين كرامت سيال
آميزه اي ز خشم و مداراست
گاهي چو يك حماسه بشكوه
گاهي چو يك تغزل شيواست؛
مثل علي به لحظه پيكار
مثل علي به نيمه شبهاست
مردي كه روح نوح و خليل است
روحي كه روح بخش مسيحاست
روحي كه ناشناخته مانده
روحي كه تا هميشه معماست
روحي كه چون درخت و شقايق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دوردست شب، شب كوفه
اين ناله هاي كيست كه برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخليه به نجواست
اين شب، شب ملائكه و روح
يا رازگونه ليله اسراست؟
آن نور در حصار نگنجيد
پرواز كرد هر طرفي خواست
فرياد آن عدالت مظلوم
در كوچه سار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستيغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستجوي آن ابديت
موساي شوق، راهي سيناست
وقتي كه شب به وسعت يلداست
خورشيد گرم ياد تو با ماست
اي چشمه سار! مزرعه ها را
ياد هماره سبز تو سقاست
برخيز ـ اي نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست
در سردسير فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست
بي تو هنوز كعبه حرمت
با جامه سيه به معزاست
بي تو مدينه ساكت و خاموش
بي تو هواي كوفه غم افزاست
بي تو هواي ابري چشمم
عمري براي گريه مهياست
وقتي تو در ميانه نباشي
شادي چو عمر صاعقه كوتاست
بي تو گسسته، دفتر ماني
بي تو شكسته، چنگ نكيساست
بي تو پگاه خاطره تاريك
با تو نگاه پنجره بيناست
بي تو صداي آب، غم آلود
با تو نواي ناي، طرب زاست
ـ اي آن كه آفتاب تريني! ـ
با تو چه وحشتيم ز سرماست
روح تو چون قصيده بلند است
ديگر چه جاي وصف تو ما راست؟
سهيل محمودي
تاريخ : پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۱ | 21:55 | نويسنده : محمد حسین فراهانی |
.: Weblog Themes By Pichak :.